تـهــــــــــــران

🔥 مهاجرت برای من از ده سال پیش شروع شد. وقتی که به دنبال آینشتین شدن روانه پایتخت شدم. مهاجرتی که اوایلش اسم دیگری داشت و این روزها انتهایش برایم مشخص نیست. من، دل به دریا زدن را دوست داشتم و مهاجرت، به جای کپور زاینده‌رود بودن، نهنگ دریای پارس شدن را نشانم می‌داد. از سبزی پشت لبم که مطمئن شدم، سبزی چنارهای ولیعصر را نشانه گرفتم و طاق شکسته سر در دانشگاه تهران را. سرانجام هم دو ماه پس از هجده سالگی رهسپار تهران شدم و هفت سالی از جوانیم را در آن‌جا گذراندم.

این روزها که به عقب برمی‌گردم می‌بینم با اینکه هیچ‌گاه برای این سوال که اهل کجا هستم جوابی پیدا نمی‌کنم اما همیشه یک جور خاصی تهران را دوست داشته‌ام. جوری که راستش گاهی دلم میخواهد بگویم تهرانی هستم. ولی خب، همین‌طور که حتما حدس می‌زنید، حتی اگر غیرتهرانی‌ها هم این مسئله را قبول کنند، بی بروبرگرد تهرانی‌هایی پیدا می‌شوند که زیر بار به رسمت شناختن شهروندی اینجانب نروند! البته که مهم نیست، چرا که تنگ نظری آن بزرگواران، علاقه بنده به تهران را از حیز امتناع ساقط نمی‌کند!

بگذریم. زندگی در تهران برای من یک جور خاصی بود‌. آخرین باری که برای چیزهای بسیاری همز‌مان هیجان داشتم در آن‌جا زندگی می‌کردم. زمانی که بزرگ‌ترین آرزوها را در سرم می‌پروراندم حد فاصل پارک‌وی تا تجریش را گز می‌کردم. در میان آن سال‌ها، در آن شهر در اندشت، رفته رفته دوست‌هایی پیدا کردم که بخشی از وجودم شدند و بعدها سنگ صبورم. در تهران، خندیدم، رقصیدم، رنجیدم و اولین کشمکش‌های بلند زندگی با دوست داشتن را تجربه کردم‌. تهران برای من پر است از مکالمه‌هایی که همیشه دلم برایشان تنگ می‌شود‌. پر است از خاطره‌هایی که ارزش نوستالژیک شدن را دارند، همان‌طور که پر است از زخم‌هایی که به پیکر روحم نشستند و هیچ‌گاه التیام نیافتند.

می‌دانم که روزی روزگاری در تهران خواهم بود. آرزوی زندگی در تهران برایم به گور نمی‌رود که من زنده‌ام و این آتشِ زیر خاکستر است. آتشی که با آبادی و آزادی ایران بی‌درنگ شعله‌ می‌کشد، گر می‌گیرد و لبخند را به لبانمان بر می‌گرداند …

چاه ویل دلتنگی

جان آدمی در گذر زمان زخم‌هایی برمی‌دارد که هرگز التیام نمی‌یابند. زخم‌هایی که همیشه منتظرند تا دهان باز کنند و فرد را چنان به دالان‌های تنگ و پیچ در پیچ درد ببرند که گویی این زخم نه که ده‌ها سال پیش، که همین اکنون ایجاد شده باشد. گاهی اوقات داغ‌هایی به جگر آدمیزاد می‌نشینند که هیچ‌گاه سوختنشان فراموش نمی‌شود که نمی‌شود. داغ‌هایی که همراه صاحبانشان تا گور می‌روند و دست بر قضا هیچ‌گاه هم رفیق نیمه‌ راه از آب در نمی‌آیند! با این حال پس چگونه است که آدم‌ها زنده می‌مانند؟ چه‌طور می‌شود با داشتن این همه زخم کاری به زیستن ادامه داد؟ به نظر من گاهی از اوقات خوشی‌هایی در زندگی پدید می‌آیند که وجودشان سبب می‌شود آدم آن دردها را تحمل کند. کارکرد این خوشی‌ها التیام نیست، که تسکین است؛ جگر سوخته و پاره پاره شده که مرهم ندارد!

من یک بار بغض یک پدر شهید را پس از ۳۰ سال از زمان پرپر شدن پسرش دیدم. به جرات می‌توانم بگویم که آن سکانس، غمگین‌ترین و در عین‌حال دراماتیک‌ترین صحنه‌ای بود که در تمام عمرم دیده باشم بدون آن که در آن کلمه‌ای یا جمله‌ای جاری شده باشد. بغض پدر، با گذشت بیش از سی سال، چنان عمیق بود که انگار همین ساعت پیش به او گفته باشند که حاجی، محسنت در هورالعظیم شهید شد. آه از آن نگاه و فغان از تکان‌دادن‌های سرش از فرط بی‌چارگی و درماندگی! داغ پسر برایش آن‌چنان سنگین بود که حتی لفظی برای گفتن پیدا نمی‌کرد. درد آن‌جاست که پیرمرد در این سن و سال دیگر نمی‌تواند شانه‌ای داشته باشد برای سر گذاشتن بر آن. چه برسد به این که بتواند دردش را برای یک غریبه بازگو کند! یک بار هم برایم ماجرای مردی را گفتند که هیچ‌گاه مذهبی نبوده ولی از یک زمان هر سال شب ۸ محرم مراسم می‌گرفته و عجیب نذر می‌داده. شب هشتم، بنا بر رسم، شب علی‌اکبر حسین است! بعدها فهمیدم که پسر او در تصادف کشته شده و آن مرد باوقار آن‌قدر سخت برش گذشته که هر سال به بهانه پسر حسین، مراسم می‌گیرد و بغض یک‌ساله‌اش را در شب هشتم به اندازه‌ای که بتواند خالی می‌کند. بغضی که از بین نمی‌رود، بلکه جمع می‌شود تا سر موعد مداحی بیاید و چیزی شبیه به این بخواند و مرد زارزار گریه کند و خاطرش کمی تسلا یابد:

زخم شمشیره روی قلبم جیگرم آتیش می‌گیره
بچه‌م از دستم داره میره الهی باباش بمیره
حال من زاره بیا زینب ببین بچه‌م نیمه جونه
کاکل و گیسوش چش و ابروش
کلاه خودش غرق خونه
سر تا پا پیکرش لاله بارونه
 نفساش آتیش فشونه ...

مستقل از دردها و داغ‌های شخصی، گاهی زخم‌هایی به طور اشتراکی فراموش نشدنی هستند. مثل همین ماجرای کربلا که نوعی غم جوشان و فراموش‌نشدنی را بر پیکره‌ معنوی جامعه‌ای باقی‌ گذاشته. کربلا، چنان‌که ما باور داریم و چنان که واقع شده و روایت شده پر است از ماجراهای عاشقانه که هر کدام سال‌ها گریستن را می‌طلبد؛ ماجرای این‌که زنی پس از روز حادثه دیگر نشستن در سایه برایش نشدنی باشد یا مادری هر بار با دیدن آب، خودش از غصه آب شود چیزی نیست که به اندازه کافی برایش مرثیه ساخته باشیم. کربلا آن‌چنان جگرسوز است که چیزی نمی‌تواند آن داغ را از جگر شیعیان بردارد یا تسکینش دهد.

با این وجود نمی‌دانم بنا به دلایل تاریخی یا چه، انگار ما ایرانی‌ها بیشتر هم بلدیم به غم بپردازیم تا شادی! ساختار موسیقی سنتی ما به همراه اشعار و ترانه‌های فارسی همگی بیشتر از آن که محمل شادی باشند، محمل غم هستند. به نظر من حزن و اندوه در جامعه ما چنان بوده که زاینده‌رود در اصفهان مدرن! مردم کنار این بستر حزن و اندوه نه تنها خاطره‌ها و ترانه‌ها ساخته‌اند بلکه حتی کسب و کار هم راه‌ انداخته‌اند! چرا غم اینقدر در همه جای زندگی ما ساری و جاری است؟! چرا ما اینقدر با شادی بیگانه‌ایم؟! چرا شادی در خانه ما را اینقدر کم زده یا اگر هم زده این‌قدر بی‌دوام بوده؟!

همه این‌ها را گفتم که بگویم نه تنها بعضی غم‌ها فراموش‌نشدنی هستند که گاهی این‌ها هم‌بسته هم می‌شوند! از این جنس غم، دلتنگی یک مثال مشخص است. مثلا کم پیش می‌آید که شما دلتنگ علی‌آقا سوپر محله بچگی‌تان شوید ولی کافی است که عزیزی را از دست دهید، آن موقع یکهو می‌بینید دلتان برای علی‌آقا که هیچ، برای پنکه سقفی مغازه‌اش هم تنگ شده و تا به خودت بیایی می‌بینی که چاه دلتنگی چنان عمیق شده که به این راحتی‌ها از آن خارج نخواهی شد. در زندگی هر بار عزیزی را از دست داده‌ام تا ماه‌ها هر شب با سینه‌ای پر درد خوابم برده است. خیلی سخت است دلتنگ عزیزی باشی که دیگر قیود فیزیکی اصلا اجازه دیدنش را به تو ندهد. دلتنگی چاهی است که رفته رفته عمیق می‌شود. گاهی بعضی چیزها دهنه‌چاه را هم می‌بندند و دیواره‌های آن را به سرعت به هم نزدیک می‌کنند جوری که تو در اتاق فراخی چنان احساس خفگی می‌کنی که فرد اعدامی در آخرین لحظه زندگیش احساسی را درک می‌کند.

من در زندگی همیشه در این دالان‌های باریک و پر پیچ و خم غم در حال تردد بوده‌ام و مکرر در مکرر زیر پایم خالی شده و درون چاه‌‌های عمیق دلتنگی افتاده‌ام. دلتنگی چیزی نیست که من انتخابش کرده باشم. دلتنگی سال‌ها پیش خودش با طمع زیادی به سراغ من آمد. در ده سال گذشته من همیشه دلتنگ چیزی بوده‌ام. با این وجود آن‌چه که این روزها تجربه می‌کنم، نوع دیگری است؛ عمقش مانند مثال‌های چاه‌ پتانسیل درس مکانیک کوانتومی بی‌نهایت است و عرضش از بد حادثه به پهنای یک کلاه حصیری است که دختر بلوندی در مزرعه آفتاب‌گردان به سر کرده باشد!

همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت…
و آنچه در خواب نشد چشم من و پروین است

سعدی

فصل عوض میشود
جای آلو را
خرمالو میگیرد
جای دلتنگی را
دلتنگی!

علیرضا روشن

هَوَّنَ عَلَیَّ مَا نَزَلَ بِی أَنَّهُ بِعَیْنِ اللهِ

  • خدایا! از هجوم این حجم از غم، از این همه آواتار سیاه شده و داغ دل خانواده‌های ماتم‌زده فقط به تو پناه می‌برم …
اَللّهُمَّ احْکُم بَیْنَنا وَ بَیْنَ قَوْمٍ دَعَوْنا لِیَنْصُرُونا فَقَتَلُونا ...

تنهای تنهای تنها

من در خانواده مذهبی-سنتی و در یک شهر کوچک به دنیا آمدم. تربیت من در خانواده در بهترین حالت نسخه‌ای بود که پدرم با آن تربیت شده بود. با این تفاوت که تمام تعصب‌ها و رویه‌های غلط پدرم که اتفاقا بعد از انقلاب دامنه‌شان بیشتر شده بود با روش تربیتی سنتی رایج مخلوط شده بود و بر من بیچاره تحمیل میشد. من از همان دوران ابتدایی می‌دانستم که این میان چیزی غلط است. اما این‌که چه چیزی غلط است یا راه چاره چیست را نمی‌دانستم. خصوصا که چندان آزادی و اختیاری هم نداشتم. تقریبا در خانواده ما پدرم کاملا یک‌طرفه برای هر چیزی تصمیم می‌گرفت و مثل حکومت فعلی برای من و بقیه خط و نشان می‌کشید. مثلا یک‌بار در سال‌های آخر دبیرستان تا به صرافت این افتادم که می‌خواهم موسیقی یاد بگیرم چنان الم شنگه‌ای راه انداخت که من بیشتر از آن که از داد و بیداد او بترسم، هاج و واج به دنبال این بودم که آخر مرد، دو دقیقه پایین بیا ببینیم اصلا مشکل چیست و به خاطر چه چیزی این‌گونه هوااااار می‌کشی؟! گاهی فکر می‌کنم آن‌چه در ایران به اسم تشیع این روزها وجود دارد مذهب جعفری نیست. بلکه نوعی از تحجر باقی‌مانده در تار و پود یک فرهنگ در انزوا مانده است که توسط افراد خشک‌مغز سینه به سینه منقل شده.

بَلْ قَالُوا إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَى أُمَّهٍ وَإِنَّا عَلَى آثَارِهِمْ مُهْتَدُونَ ﴿الزخرف ۲۲﴾

پدر من درست مانند پدرش و لابد مانند عمده پدرهای ایرانی در هیچ مقطعی از زندگی تغییر خاصی نکرده و با یک‌دندگی در همه سنین تاخته. از بد حادثه، رفته‌رفته همان چندنفری هم که از آن‌ها حرف‌شنوایی داشت شروع به ترک دنیا کردند و ما را با این عزیز لج‌باز تنها گذاشتند. به نظر من حاکمیت موجود تبلوری از این گونه‌ پدرهای این سرزمین است. هر چه می‌گذرد ریش‌سفیدهای عاقل و دلسوز این حکومت هم سر به تیره تراب و جوان‌ترهای متخصص و اهل کار پا در تلخی مهاجرت می‌گذارند.

سن و سال زیادی نداشتم که متوجه شدم اگر می‌خواهم جامعه بهتری وجود داشته باشد باید در مقیاس فردی سعی کنم اشتباه‌های پدرم را دست کم تکرار نکنم و این بسیار کار سختی است. هر چه زمان می‌گذرد متوجه می‌شوم که خیلی ساده همان اشتباه‌ها را تکرار می‌کنم. من تصمیم گرفتم که برای داشتن «توانایی تغییر کردن» تمام تلاشم را بکنم. برای همین از بین معدود گزینه‌هایی که پیش رویم بود، فیزیک نظری هم‌زمان محبوب‌ترین و میان‌برترین راه برای حضور در فضایی متفاوت برای رشد و تغییر بود. من هیچ‌گاه چیزی را بیشتر از فیزیک نظری دوست نداشته‌ام. البته غیر از کسی که همین چند لحظه پیش از کنارم رفت! اما شاید این علاقه عجیب و غریب من به فیزیک نظری به این خاطر بوده که فرصت تجربه کردن چیزهای دیگر هیچ موقع بدون پرداخت هزینه‌های روانی زیاد برایم مقدور نبوده. شاید من توهم زده باشم اصلا این همه سال! به قول رضا مارمولک، ذهن هوشیارم به دنبال راه میان‌بر بوده در حالی که ذهن ناهشیارم به دنبال راه در رو! بگذریم. این روزها فکر می‌کنم شاید اگر در خانواده متفاوتی به دنیا آمده بودم می‌توانستم فیلم‌ساز خوبی شوم و آن حرفه را به میزان فیزیک نظری دوست داشته باشم. یا اگر در کشور دیگری به دنیا آمده بودم دست کم عناوین بیشتری را می‌دانستم که اصلا بتوانم به آن‌ها فکر کنم در میان این خط‌ها…

به هر تقدیر، فیزیک نظری کارکردش را برای من به درستی به سرانجام رساند. هم ذهن مشتاقم را شلعه‌ورتر کرد هم به من آزادی ترک خانه پدرسالار در سن ۱۸ سالگی و هم ترک کشور پدرسالار در ۲۵ سالگی را عطا کرد. من با همین سن و سال کمی که داشتم تجربه‌های زیادی به نظرم کسب کرده‌‌ام. با همه رنگ آدم سلام و علیک داشته‌ام و در محافل مختلف در بین اقشار مختلفی از جامعه بوده‌ام. هم به میزان قابل توجهی دین‌دار دیده‌ام و هم بی‌تفاوت و ناباور به خدا. هم در کشورهای مسلمان‌نشین بوده‌ام و هم در میان آنان که در شهرشان مأذنه‌‌ای برای شنیدن «محمد رسول الله» نیست!

هر چه گذشته تعداد دوستان مذهبیم کم و کمتره شده و به جرات می‌توانم بگویم که هیچ کدام از دوستان صمیمیم دیگر مذهبی نیستند! راستش خیلی از دست به ظاهر مذهبی‌ها کشیده‌ام و آن‌ها فرصت اعتماد کردن به بقیه هم‌کیشانشان را از من گرفته‌اند. من دیگر کسی را ندارم که در کنار او مدح علی کنیم و چشمان هر دوی ما از علاقه به حیدر پر از اشک و قلب‌هایمان پر از ضربان شود. من در میان دوستانم همیشه عباس دیگری هستم به گونه‌ای که خودم هم دیگر چندان نمی‌دانم که در واقع چه کسی هستم. شرایط زندگی من به گونه‌ای است که یا هیچ‌کس علاقه‌ای به شنیدن ارزش‌های من ندارد یا آن‌ها که با این چیزها آشنا هستند در ابتدای هر رویداد یا آشنایی سعی می‌کنند از من فاصله بگیرند، که خب حق هم دارند! همان‌گونه که من از مذهبی‌ها فاصله می‌گیرم بقیه هم لابد حق دارند که از آن‌ها با فاصله بایستند.

از طرف دیگر، ارزش‌های من در جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنم اصلا محلی از اعراب ندارد. به لطف ملت‌های مسلمان و خباثت‌های بیگانه هم اشتیاقی نمانده که به کسی بگوییم باور کنید ما هم در آن سر دنیا چیزهای جالبی داریم. راستش نه قهر ما اینجا به حساب می‌آید نه حضور ما! البته این به این معنی نیست که در ایران قهر و حضور ما مهم بود؛ نه! در ایران هم ما قاطی ارقام نمی‌شدیم! مشکل این است که ما با پذیرفتن این که به حساب نمی‌‌آییم باید انتخاب کنیم که کدام کشور دست کم سلامت جانمان در امنیت است!

من این روزها بیشتر از هر چیزی شبیه به بازی شطرنجی هستم که شاه پی‌درپی کیش شده و باقی مهره‌ها الویتشان فقط نجات شاه بوده است. من این روزها در چنان تنهایی عمیقی به سر می‌برم که حتی از شرح آن برای بهار و امید هم عاجزم. این روزها من با هر اقلیتی که در هر کجای دنیا دچار نسل‌کشی می‌شود الکی الکی احساس هم‌دردی می‌کنم …

راستی این روزها به چه کسی می‌توان گفت دلت برای هیئت و نماز جماعت بدون حرف و نقل تنگ شده؟! به چه کسی می‌توان گفت که دلت لک می‌زند برای دیدن مسجد النبی و هر شب رویای زیارت دوباره امام در نجف را داری؟! مگر شیادان و کاسبان و مزدوران طاغوت دیگر محلی برای ابراز این گونه دل‌تنگی‌ها باقی گذاشته‌اند؟! من روحم در مسجد جمکران و ذهنم در بین ایاک نعبدها گرفتار است. در من بندبند وجودم برای لحظه گفتن لَبَّیکَ الّلهُمَّ لَبَّیک لحظه شماری می‌کند. چه باید کنم که این گونه نه در غربت دلم شاد و نه جایی در موطن اسلامی دارم؟! چرا هیچ یک از علمای اسلام، چه آنان که در نجف هستند و چه آنان که در قم نشسته‌اند در هیچ کجای رساله‌های عملیه‌شان ننوشته‌اند حکم جوانی که در این شرایط زندگی می‌کند چیست؟! چرا هیچ فتوایی نیست که در زمان غیبت و در حالی که مسلمین تا یقه در ریا و فساد غرق شده‌اند، تکلیف مسلمانی چیست؟!

در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند ان را با لبخند شکاک و تمسخرامیز تلقی کنند؛ زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده و تنها داروی فراموشی توسط شراب و خواب مصنوعی به وسیلهٔ افیون و مواد مخدره است ولی افسوس که تأثیر این گونه داروها موقت است و پس از مدتی به جای تسکین بر شدت درد می‌افزایند…

صادق هدایت

و شما، ای حضرت حیدر …
ای چشم و چراغ همه پاکی‌ها، ای مبدا و مقصد همه درستی‌ها، ای تبلور عشق در سینه من، جز نام تو و یاد تو هیچ توشه‌ای برایم نمانده است. علی! ای زیباترین اسم و ای یگانه یاور در سختی‌ها، جز مدد تو هیچ راه نجاتی نیست، پس مددی سیدی!

ارسفیورد، نروژ