🙍🏻 آنقدر روزهای زیادی را غمگین بودهام که روزهای نادری که خوشحال هستم دیگر خودم را به جا نمیآورم. احوالاتم را درست درک نمیکنم. روزهایی که خوشحالم دست و پایم را مدام گم میکنم. مثلا نمیدانم چه طور از خیابان رد شوم، چه طور اسلاید درست کنم یا با مادربزرگم صحبت کنم. از آن طرف، روزهایی مثل امروز که غم دو دستی گریبانم را میگیرد، احساس بیگانگی نمیکنم. من زیر و بم غم را میشناسم. کوچه پسکوچههایش را مثل کف دست بلدم. میدانم در کجایش چه نوایی به گوش میرسد. کدام گوشهاش شوشتری میخوانند و در کجایش روضه. در خرابآباد غم چشمبسته راه خانه را پیدا میکنم. از مطبخهای خانههایش بوی آشنا استشمام میکنم. من با اینکه در غم به دیگران آدرس میدهم، در شادی اما گم میشوم.
این روزها از شادی بیشتر از هر روز دیگری پروا دارم. به نظرم شادیها فقط برای این به سراغت میآیند که تو را از غم روزمرهات بگیرند، بسیار بالا ببرند و چنان زمینت بزنند که دو سه محله دیگر از غم را هم پیدا کنی. شادی در زندگی من مکررا نقشش دمیدن در آتش زیر خاکستر بوده. هر بار آمده، بیدرنگ گر گرفتهام. من از شادی یا هر چیز جدیدی که شبیه به آن باشد مثل فرد مار گزیدهای میترسم.
من از غم تغذیه میکنم. قوت غالبم سالهاست که غم شده. آنقدری که به آن هر سال فطریه تعلق میگیرد!