💤 دیشب تا صبح در آغوشش کشیده بودم. پوستش را احساس میکردم. تنش بهشت بود. صبح بیدار شدم و از این رویای شیرین، تمام روز را خمار بودم.
شدی شراب و شدم مست بوسهی تو شبی
سیمین
کنون چه چاره کنم محنت خمار تو را؟
💤 دیشب تا صبح در آغوشش کشیده بودم. پوستش را احساس میکردم. تنش بهشت بود. صبح بیدار شدم و از این رویای شیرین، تمام روز را خمار بودم.
شدی شراب و شدم مست بوسهی تو شبی
سیمین
کنون چه چاره کنم محنت خمار تو را؟
🔪
اگه موقع آشپزی من رو با یک چاقو ببینید، شما باور میکنید چیزی که دستمه یک چاقوئه و اگه به من در آشپزی کمک کنید و با اون چاقو سبزیها رو خورد کنید درک درستتری از جزئیاتی مثل تیزی و وزن چاقو پیدا میکنید. با این وجود کماکان میدونید این چیزی که دست من بوده و الان دست شماست چاقوئه و نه چیز دیگهای. در واقع، در باور شما به چاقو تغییر جدی ایجاد نمیشه. وقتی کارتون با چاقو تموم میشه ممکنه بشورینش یا کمی باهاش بازی کنید. یا توی دستتون بچرخوندیش و تیغهش رو لمس کنید و این بار با دو دست وزنش رو حس کنید. در این میون ممکنه مراقب نباشین و دستتون رو هم ببرین و یک هو درک تازهای از چاقو پیدا کنید. دردی که در این لحظه احساس میکنید با علم این بوده که میدونستید چیزی که دستتونه چاقوئه، میدونستید تیزه و مطمئن بودین که ممکنه بهتون آسیب برسونه. اما هماینک آسیبش رو باور میکنید. انگار درک درد حاصله ربط چندانی به باور شما به چاقو نداره!
زندگی روزمره و درک ما از روابط هم همینطوره. خیلی وقتا ما میدونیم چه کسی دوستمونه و این رابطه چقدر عمیقه. اما درست در بزنگاهی، با شنیدن جملهای، دیدن حادثهای یا اشاره دوستی به خاطرهای یک هو دست و دلمون جریحهدار میشه و با درک جدید و وجه متفاوتی از حقیقت روبهرو میشیم. وجهی که تیزه، دردناکه و از همه مهمتر، با وجود آمادگی ما، غافلگیرمون میکنه. این، همه ماجرا اما نیست! تیزی لبه چاقو همه حقیقت چاقو نیست. بخشی از اونه. بخشی که در برخورد ما، در تماس پوست و گوشت ما با یک لبه تیز، درد رو ایجاد میکنه. لزوما زخمی که روی دست ما ایجاد شده ما رو به یقین در مورد چاقو نمیرسونه ولی در مواردی میتونه تکلیف ما رو با چاقو مشخص کنه.
در زندگی، بسیاری از رابطهها و دوستیها پایدار میمونن چون به فراخور روزگار، لبه تیزشون هیچ موقع لمس نمیشه. بماند که عمده روابط آدمها به لمس دسته یا تیغه هم نمیرسه چه برسه به لبه تیز. خیلی از چاقوها فقط روی پایه یا توی کشو یا در نهایت روی تخته آشپزی دیده میشن. کمند کسانی که به شما در آشپزی کمک کنند. چاقو رو از دست شما بگیرند و قارچها و فلفلها رو درست به غایتی که باید حلقه کنند. چاقویی که هیچ موقع وزنش حس نشده احتمالا هیچ موقع هم آسیبی به دست شما نمیزنه!
کمند کسانی که به شما در آشپزی کمک کنند. چاقو را از دست شما بگیرند و قارچها و فلفلها را درست به غایتی که باید حلقه کنند.
چاقویی که هیچ گاه وزنش احساس نشده، احتمالا تا قیامت هم آسیبی به دست شما نمیزند!
🪻 هیچ گاه فکر نمیکردم با وجود جراحات بیالتیام قلبم و با این حجم از غم و اندهی که این مدت پشت سر گذاشتم، نوروزی بیاد که اینمقدار شاد و سرخوش بگذرد؛ جوری که انگار هیچ نوروزی پیش از این نبوده و من خوشحالترین روزهای عمرم را در این دو روز زندگی کرده باشم …
I like everything at the very end: When you are tied to them enough and comfortable with them being around, but you ought to go. When you realize conversations are all temporary — very short. When you find all your concerns and unease fleeting and communications never-lasting. I like it when you set everything free, and they blossom. When you don’t care if people forget you, whether they write or correspond to you any later. When you watch them thrive without expectation or attachment, helping them appear more tender to you. I like it at the end, when Balian of Ibelin, the Defender of Jurealuem, returns to his village and becomes a blacksmith living with Sibylla, his former queen. I like it when you leave everything behind and hit the road with a suitcase, understanding that life is short and you should make the most of it.
At the very end, the sun starts warming you up; eventually, light rays mean something to you. Besides, life reminds you that it is transient and you are not meant to be here permanently; the divine feeling that death is closeby! I like it at the very end, when, with naked eyes, you see the absurdity of every idea, attachment, or relationship that was so dear to you, when the whole life becomes an act of letting go. At the very end, life becomes a stripped-down version of itself, and I find that beautiful.