🎥 با بهمن توی بالکن نشستهایم. هر از گاهی باد ملایمی هم میآید. بهمن تیشرت بنفش چروکش را مطابق معمول پوشیده و مشغول گپ و گفتیم. در میانه سکوتهای عجیب و غریبی که معمولا بین مکالمههایمان پیش میآید به او میگویم:
– بهمن این ویژگی خوب تلگرام یا یوتیوب که ویدیو یا آهنگ را درست از جایی که آخرین بار به آن گوش دادهای پخش میکند تو را یاد چیزی نمیاندازد؟
بهمن نگاه عاقل اندر سفیهی به من میکند و همینطور خیره میماند. با دیدن چشمان منتظر من سرانجام شانهای بالا میاندازد و میگوید:
– خب مثل هر سرویس استریمینگ دیگری دارد کارش را درست انجام میدهد. حالا چه طور مگر؟!
– من یک کشفی کردهام؛ آدمها هم همینطوری هستند! شاید در برخوردهای روزانه متوجه این نشوی ولی اگر کسی را پس از مدت طولانی ببینی، ناخودآگاه میروی به حال و هوای آخرین باری که او را دیده بودی. میزانسن سریع تبدیل به چیزی میشود که در آن آخرین بار با آن فرد بودهای.
– همم.
– مثلا آن دختری که پارسال برای کار آموزی به آلتو آمده بود و زمستان موقع رفتنش ما را به مهمانی خداحافظیاش دعوت کرد را یادت هست؟!
– نگار؟!
– آره، آره، مهمانیاش قبل کریسمس بود، جیامتی ۵ به گمانم.
– خب؟!
– من تصادفی دیروز موقع برگشتن نزدیک در ب مترو دانشگاه دیدمش. سر صحبت که باز شد قبل از آنکه بگوید الان کجاست و قبل از آنکه حتی یادم بیاید که آخرین بار کی او را دیدهام بیمعطلی خنکم شد. یاد برف و تاریکی افتادم. فکر کن وسط ژوئن و چشم در چشم آفتاب بیغروب اینجا یکدفعه احساس کنی باید که شالگردن و دستکش داشته باشی!
– خب چی گفت؟! الان کجاست؟ چیکار میکنه؟!
– یک جایی نزدیک مونیخ. ولی این مهم نیست. مهم حسی بود که با دیدن او بعد از چند ماه به من دست داد. انگار یک دفعه فلاشبک زده باشی به گذشته. قبلا هم این حس برایم پیش آمده بود. مثلا اواخر لیسانس یک بار یکی از دوستان دوره ابتداییم را دیدم و ناخودآگاه هر دویمان مثل همان دوران با هم حرف زدیم! خیلی عجیب بود. یا مثلا یک بار کسی که فقط در سفر عتبات دیده بودمش را تهران رهگذری دیدم و ناخوداگاه احساس زائر بودن پیدا کردم. حس این که الان باید برویم و نزدیکترین آبمعدنی فروشی سامرا را پیدا کنیم! عجیب نیست؟! برای تو پیش نیامده؟
– چرا! پیش اومده. شاید کمتر از تو. ولی چرا میگی کشف؟! قبلا مگه تجربهش نکردی؟! چه چیزیش برات تازگی داشت؟!
– راستش تا دیروز هیچ موقع اینقدر بهش توجه نکرده بودم. یعنی شاید عمق ماجرا و شدت فلاشبک اینقدرها قوی نبوده! دیروز به قدری شوکه شده بودم که از مکالمهام با نگار چندان چیزی متوجه نشدم و الان هم یادم نیست که آخر دختر دارد در مونیخ دقیقا چه کار میکند!
– ولی مگه چیزی جز مهمونی بود؟ تازه کل ماجرا هم فقط برای یکسال پیشه! منظورم اینه نه نگار آدم خاصیه نه زمان اونقدر دور! چه فلاش بک عجیبی برات داشته؟! چرا از دیروز یکجور شدی تو؟!
– نه، یک آدم معمولی بود. مثل همه کسایی که در این مدت به اینجا آمدند و رفتند. ولی راستش را بخواهی، آن زمستان، آخرین باری بود که امیدوار بودم. خیلی زمستان دوستداشتنی بود، کاش هیچموقع تمام نمیشد. یادت نیست چقدر رقصیدم آن شب؟! خیلی علیبیغمطور! جشن خداحافظی به این شادی هیچ موقع نرفته بودم. قبلش هم در مترو مدام از سفر پیش رو میگفتم. یادت نیست برای هماهنگی کاتج چقدر ذوق و شوق داشتم؟!
– آره خب، ولی؟!
– سفر اسکی، سفر امیدم بود. من با دیدن نگار فقط به سرمای آن موقع پرت نشدم بهمن! من به آغوش گرمی که به نظرم همیشه منتظرم بود فرستاده شدم! نگار مرا به جای عجیبی از زندگیم فرستاد.
– همممم…
– بهمن! خاطرات، قاتل جان آدمند! لطفا امشب دیرتر برو. از دیروز قلبم از هجوم خاطرهها دائم در تپش است!
بهمن، نفس عمیقی میکشد. سری به نشانه تایید تکان میدهد.
– املت؟
– کازابلانکا!