🌬 دلتنگ، بیحوصله، مغموم و رنجور در گوشهای از اتاق نشستهام. بانگی آشنا از دور مرا میخواند که پسر، خروارخروار کار عقب مانده، ایده برای امتحان کردن و مطلب برای یادگرفتن داری! برخیز، جهان منتظر حرکتی از جانب تو است! اما درست پیش از آنکه کرونا پاسخش دهد که این تن خسته هیچ توان حرکت ندارد، دلتنگی با انگشتی روی دماغ از او پیشی میگیرد، بانگ را کور میکند و میگوید این مردْ سراسر آشوب است و از چنین دل پرتلاطمی چیز دندانگیری نصیب جهان نمیشود. برو پی کارت امشب!
دلم میخواست دوستی از راه میرسید، سوار ماشینم میکرد و چرخی در سکوتِ پرچراغ شبهای ژانویه هلسینکی میزدیم. گاهی از ته دل میخواهم شبها کسی که حوصلهاش را دارم بیاید و برای مدتی بدون آنکه از من بازخوردی بخواهد یککله تا خود صبح حرف بزند و من فقط گوش باشم. فرقی هم نمیکرد که قصه حسین کرد شبستری تعریف کند یا با آب و تاب هر چه تمام تداوم حافظه دالی یا خطبه شِقشِقیه را تفسیر کند. این روزها که صحبت کردن و نفس کشیدن توامان برایم سخت شده بیشتر دوست دارم که این اتفاق بیفتد. سکوت را مانند گذشته دوست دارم ولی دیگر در حضور دوست. حتی دوست دارم هر دویمان ساکت سرمان به کار خودمان گرم باشد ولی از حضور نزدیک همدیگر در یک فضا مطلع باشیم.
این روزها، قلبم مانند درخت تنومدی شده که پیچکی از انتظار و دلتنگی سراسر او را در برگرفته. حکایتی شبیه به آن چه سهروردی یا دولت آبادی تعریف کرده باشد. این روزها، هوا سرد است و عمر روشنایی کوتاه. این روزها هرچند امیدوار، اما خیلی سخت، خیلی جانکاه میگذرند.
عشق را از عشقه گرفتهاند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بن درخت، اول از بیخ در زمین سخت کند، پس سر برآرد خود را در درخت می پیچد و همچنان می رود تا جمله درخت را فرا گیرد، و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند، و هر غذا که به واسطهی آب و هوا به درخت میرسد به تاراج می برد تا آنگاه که درخت خشک شود.