🛏 میترسم؛ از مواجههام با بیداری، از مواجههام با خواب. چشمانم را که میبندم، وحشت و تنهاییم پهنا بر میدارد، سرگیجهام تسری مییابد و درماندگیم گستردهتر میشود. کابوسها با سوالهای بیجواب بیشتری به سراغم میآیند، آتشم میزنند. هر شب تا صبح بارها گر میگیرم، میسوزم و روز بعد خیس عرق از خواب بیدار میشوم.
هر شبم، شب اول قبر یک امت گناهکار است. نمیدانم تقاص گناه چند نفر را پس میدهم. نمیدانم این همه پریشانی برای چیست. در خواب همان مثقال کنترلی که روی افکارم دارم را هم از دست میدهم. طاقتم طاق شده. مهابت تاریکی روانم را هراسان کرده. این روزها از بیداری به خواب و از مارهای خواب به اژدهای بیداری پناه میبرم.