آخرین باری که برای واریس رفته بودم مریضخانه، دکتر جالبی به تورم خورد که با لحن خونسردی دستی روی رگها کشید و گفت، «خب میخواهی با این تحفههای اجدادی چه کنی؟!» از بیخیالیاش در مقابله با مشکل خوشم آمد. برای اولین بار بود که مقصر بیماریم نبودم و به خاطرش اوقاتم تلخ نبود. یعنی کار خاصی هم نمیتوانستم بکنم. حرف دکتر هم همین بود. بعدش هم برای اینکه دلگرمیی داده باشد، سایت شرکتی که جورابهای مخصوص تولید میکرد را نشانم داد و زد که یک نسخه از صفحهاش برایم چاپ شود. «اگر خیلی اذیت نمیکند، بیخیال باش و بساز!» «بدتر هم میشود؟» «بله، به مرور!» «هممم!» بدتر هم شد. درست مثل خیلی چیزهای دیگر که به مرور در زندگی بدتر میشوند. مثل درد کمر بابابزرگ یا زخم زبانهای مادرجون.
زمان زیادی از آن روز گذشت تا این که امروز، کلاز که او هم جراح بامزهایست در توضیح پیدایش یک سری بیماریها و سرطانها با لحن بیخیالی گفت: «ببین در واقع آدمیزاد تا مدتها بیشتر از سی سال اینها عمر نمیکرد. برای همین بدنش تا همین سنین هم درست کار میکند. سی را که رد کنی، سر و کله خیلی چیزها کمکم پیدا میشود که درمانشان گاهی آسانتر از توضیح دقیقشان است. بالاخره زمان کمی است که ما زندگی را از دست تکامل قاپیدهایم!» بعد هم خندید و گفت حالا برو روی تخت! از حرفش خوشم آمد. خواستم بگویم که کاش نقاپیده بودیم که دیدم لاجرم همین است که هست. روی تخت اما خواستم جملهای از کافکا به او بگویم که داروی بیهوشی اثر کرد.