🎺 با مایکه در مورد این حرف میزدیم که در سالهای گذشته رفتهرفته علاقهام به موزیکالها بیشتر شده. در این حد که در چهار سالی که هلسینکی بودم هیچوقت اندازه شبی که اپرا باله کارمن را دیدم احساس شعف نکردم. صحبتمان گل میاندازد و مکالمهمان مشتاقانه ادامه مییابد. از ویالنزن روی بام حرف میزنیم و بعدتر، با هم همیلتون را میبینیم. مایکه که خودش ویالنیست است در مورد قطعهها توضیح میدهد. هر بار من در مورد فیلمی با او حرف میزنم او اول در مورد سازنده موسیقیاش اظهار نظر میکند. مثلا وقتی به او گفتم سینما پارادیزو را دیدهای گفت همانی که اِنیو موریکونه موزیکش را ساخته؟ آدم از این همصحبتی لذت میبرد. مایکه خودش هم یک بار در اِنسخِده در نقش ویالونزن پشت بام بازی کرده و نواخته. فرد نیکو سرشتی است. سه روز خیلی خوب را با هم داشتیم. در مورد داستان و فیلم و موسیقی حرفی نبود که نزدیم. با اجراهای آستور پیاتزولا غذا پختیم و تا جایی که شد خیابانهای کپنهاگ را بالا و پایین کردیم.
صبح دوشنبه مایکه سوار قطار شد و برگشت هلند. من هم نوبت دکتر داشتم برای نوار قلب و یک هفته شلوغ در ادامه. از هم جدا شدیم. چند روز گذشت و من شروع به مرور حرفهایمان کردم. هر حرف پی حرف دیگر حالا تبدیل شده بود به زنجیرهای از فکر پشت فکر. انگار آدمی از پس مکالمه است که میتواند بهتر یا بیشتر یا شاید هم عمیقتر فکر کند. آدمی به لطف همصحبتی است که میتواند افقهای بیشتری را ببیند، به گذشتهای برود که کاملا فراموشش کرده یا به آیندهای که هرگز تصورش. در مصاحبت با بعضی نفرات، زخمهای کنهه دهان باز میکنند و در مصاحبت با اهلش، زخمها رفو و التیام مییابند. بدون شک آدمی به خلوت نیاز دارد. اما در مجاورت با دیگری است که خلوتهایش شکوفه میدهند و در خلوت بعدیاش ثمر.
یک هفته از اقامت مایکه میگذرد. دوباره به موزیکالها و ذائقهای که برای دنبالکردنشان پیدا کردهام فکر میکنم. به اینکه چه طور در گذر زمان و با تغییر حالات و روزگار، به موزیکالها اینگونه علاقهمند شدهام. به طور تصادفی ویدیویی به دستم میرسد از شخصی که نسخههای معروف در تعزیه را در دستگاههای مختلف موسیقی ایرانی اجرا میکند. آنی متوجه میشوم که تعزیه هم که یک موزیکال است و من چقدر تعزیه را دوست دارم! خیلی برایم عجیب است. چون تا زمانی که یادم میآید از تعزیه گریزان بودهام. در بچگی متنفر حتی. هیچگاه یک اجرا را کامل دنبال نکردم. اصلا دل خوشی از تعزیه و شبیهخوان و آدمهایی که برای تعزیه جایی جمع میشدند نداشتم. از اجراهای شلخته و زنانهخوانهای بد صدا همیشه متنفر بودهام. با این حال، اکنون که دارم فکر میکنم، تعزیه عجب موزیکال غریبی است! با این رگ و ریشهای که دارد اگر خوب طراحی و اجرا شود چه پتانسیلی دارد. این شوکهکنندهترین رویاروییم با تغییر نگاه و سلیقهام در این سالها بوده. لحظه عجیبی است. به خودم میگویم من بیضایی نیستم. از نمایش و موسیقی هم سر در نمیآورم. ولی در این لحظه میتوانم آرزو کنم که روزی یک تعزیه با شکوه را با همه درام و حماسه و آوازهایش به روی صحنه آورم. یک موزیکال تمامعیار.
من اون سالی که فنلاند بودم روز عاشورا رفتم مسجدی که نزدیک هلسینکی بود؛ یه گروهی از ایران اومده بودند و واقعا خوب بود. چیز غریبیه که آدمها با تعزیه اینطوری گریه میکنند. حتی شیر تعزیه هم به نظرم یه چیزیه که میشه خیلی بهش فکر کرد. من بچه بودم یه بار دهمون تعزیه دیدم و شیر تعزیه اوج داستان بود. همهی احساسات رو در آدم برمیانگیخت.