☕️ روز دومی بود که از خانه به قصد کار بیرون آمده بودم. دفتر دانشگاه کپنهاگ کار میکردم. به سرم زد بروم کافهای که کرم کاراملش را دفعه قبلی دوست داشتم، قهوه بخورم. سفارشم را که ثبت کردم، نشستم روی تنها صندلی خالی پشت پیشخوان، کنار خانم مسن تپلمپل بامزهای. قهوهام که آماده شد، باریستای قد بلند بلوندی آن را روی میز گذاشت. ترکیب رنگ پوست و مو، لباس قهوهای و ساعت مچیاش جذبم کرد. همین طور که قهوهام را مزهمزه میکردم، تقلایی کردم که بفهمم ساعتش از چه برندی است. خیره به دستش بودم که خانم مسن کناری ازم پرسید شیرینی که میخورم خوب است یا نه! خیلی شوکه شدم. این جنس مکالمه در فنلاند وجود نداشت. یا اگر هم داشت لااقل من یکی در پنج سال گذشته ندیده بودم. هول شدم. دست و پایم را گم کردم و گفتم بَ … بله. نگاهش مهربانی و بامزگی خاصی داشت. توانستم زود خودم را جمع و جور کنم. «البته قیافهش بهتر از مزهشه.» لبخندی زد. بلند شد و با ذوق زیادی سمت پیشخوان رفت. قهوهاش را تمدید کرد و برگشت. «به حرفت گوش دادم.» خانم پیر خواستنی گفت و ازم پرسید که آیا برای بازدید آمدهام کپنهاگ که گفتم برای کار. «پژوهشگرم، همینجا کار میکنم.» گفت او هم اینجا درس خوانده، البته سالها پیش. «از اینجا خوشت اومده؟» «اوهوم. خیلی! به نظرم بهترین پایتخت نوردیکه.» نیمچه قهقهای زد و گفت خوشحالم که این را میشنوم. مکالمه ما به طرز شگفتانگیزی ادامه پیدا کرد. صحبتمان گل انداخت. چیزهایی گفتیم حتی بهتر از حرفهایی که آدمها سر قرار میزنند. برایم از کتابی که مشغول خواندنش بود گفت و این که دوست پسرش برای شرکتهای مشاورهای امریکایی کار میکرده و در این کتاب ماریانا مازوکاتو چه طور این شرکتها را نقد میکند. از کارم برایش گفتم. تحسینم کرد. خانم مسن، جالب بود و عاشق غذا. درست مثل من. روزم را ساخت.