گاهی وقتا پیش میاد که اطرافیانم بپرسن مهمترین چیزی که سبب شد مهاجرت کنی چیه؟ این روزها اولین جوابم قطعا اینه که خب من اینجا شغل دارم و اونجا نداشتم. اما حقیقت اینه که فکر رفتن از جایی که همه عزیزانت حضور دارن به این سادگیها برای کسی تبدیل به یک رویکرد نمیشه! هر شکلی از مهاجرت، به شدت دردناکه و خیلی از اوقات تبعات برگشتناپذیری داره؛ ندیدن پیر شدن تدریجی پدر و مادر، قد کشیدن بچههای فامیل و آشنا و خدایی نکرده، از دست دادن عزیز.
به نظر من، چیزی که سبب میشه که آدم هر روز به رفتن فکر کنه، درد و رنجی هست که ذره ذره و هر روز بهش تحمیل میشه. برای من بیاحترامیهایی بود که بهم میشد. این بیاحترامیها در همه مقیاسها وجود داشت، در مقیاس کشور تا افراد کف خیابون. من فرد مذهبی بودم و همیشه احساس اقلیت بودن داشتم در جامعهای با ظاهری مذهبی و رویهای کاملا شرکآلود. اینقدر که در ایران به خاطر مذهبی بودنم در بین دوستان و آشنایان بهم بیاحترامی شده، در اینجا، در سرزمین بیدینها و بین غریبهها نشده! بگذریم …
با این وجود، شخصا احساس میکنم در هیچ جایی به اندازه دانشگاه به من بیاحترامی نشده! و این ربطی به بهشتی نداره! کلا ساحت دانشگاه در ایران؛ بهشتی و شریف و IPM هم نداره. آه و فغان از IPM و بعضی از اعضای خودخواه و فرصتطلبش! نفرتانگیزترین آدمهایی که دیدم نه در ادارههای دولتی و نه در کوچه و خیابون، بلکه در ساختار اداری و آموزشی دانشگاه بودند. به قدری از اداره آموزش دانشگاه بهشتی و کارمندان پیر، چرک و بیدادگرش متنفرم که هنوز هم که هنوزه نمیتونم ببخشمشون. خدا خانه ظلمشان را ویران کند و برکت را از زندگی خودشان و نسلشان بگیرد!
چیزی که سبب شد این نوشته را بنویسم شروع سال تحصیلی در آلتو است:
اینجا هر موقع درسی ارائه میشه، یک صفحه کاملا شسته رفته حاوی اطلاعات مختلف در مورد کم و کیف درس، استاد و بقیه چیزها منتشر میشه. نوع زبان استفاده شده مثل زبان تبلیغ میمونه! یعنی تلاش میشه که به دانشجو به بهترین شکل ممکن درس رو معرفی کنن تا اگه دوست داشت اون درس رو انتخاب کنه. در ضمن اینجا افراد درس رو جدا و امتحانش رو جدا برمیدارن! یعنی شما میتونید الان درسی رو بردارین و بعدا امتحان اون درس رو بدین. اگر هم نمره خوبی از امتحان نگرفتین، میتونید دوباره امتحان بدید! خلاصه که این شما هستید که میتونید عملکردتون رو بهتر کنید و اثر این بهبود رو زمانی که برای شما مناسبه در کارنامه ثبت کنید!
جالبه، نه!؟ مقایسه کنید با سیستم آموزشی ایران! بماند که ما در زمان «انتخاب واحد» در بهشتی هیچموقع «انتخابی» اصلا نداشتم و فرایند انتخاب واحدمون رسما یه فرایند اعصاب خوردکن بود که در بهترین شرایط، به انتخاب حداقل درسهایی که باید برمیداشتیم ختم میشد!
توی بهشتی استادی داشتیم که در ادامه از ξ به عنوان اسمش استفاده میکنم. یادمه یک بار دکتر ξ برای اینکه پای یکی از دوستانش رو توی دانشکده فیزیک باز کنه، با وجود اینکه خودش آدم تجربیکاری نبود، یک درس کاملا تجربی رو ارائه کرد. توی سیستم گلستان، درس به اسم دکتر ξ ثبت شده بود ولی بعدا توسط شخص دیگری تدریس شد که سرانجام یک نفر هم از اون کلاس راضی بیرون نیومد! برای من خیلی عجیب بود که چهطور شخصی مثل دکتر ξ که حتی کفش بنددار نمیپوشید که بخواد دستش رو به چیزی جز قلم و کاغذ، گچ و تخته و کیبردش بزنه میخواد درس تجربی ارائه کنه! برای همین رفتم که ازش در مورد این درس سوال کنم. بزرگوار در حالی که همچون عارفان سالک خیس کامل بود از وضو گرفتن در جواب سوال من چنان پرخاشی کرد که «این چه سوالیه که از من میپرسی! هر اطلاعاتی که راجع به این درس هست توی فلان آییننامه هست و چرا نرفتی اصلا اونو بخونی! یعنی چی که شما فکر کردین من قراره جور دیگهای درس بدم و مگه من چه برنامهای میتونم غیر از چیز ثبت شده برای تدریس داشته باشم!» شکه شدم!
ξ منو میشناخت! شاگرد اول دانشکده شاید نبودم، ولی به قدری درسخون بودم که حداقل برای آدمایی مثل دکتر ξ که ملاکشون برای احترام به آدما این چیزهای حقیره، شخص موجهی باشم که سر هیچ و پوچ سرم داد نزنه! اصلا شاید حق با دکتر ξ بود! اما برای دانشجوی لیسانسی که تاحالا نشنیده بود که همچین درسی وجود داره، اونم در حالی که اصلا کسی در مورد سابقه این درس چیزی به خاطر نداشت، خیلی عجیب و غریب بود که اون درس چی قراره باشه. خصوصا که شخصی مثل دکتر ξ قرار بود ارائهش کنه.
اون روز خیلی دلگیر شدم. درست مثل بقیه موارد که دکتر ξ با این مدل برخوردهاش دانشجو رو به چشم رعیتی بیعار میدید که باید تربیتش کرد! با اینکه همیشه تلاش کردم که ویژگی یک فرد رو به جامعه اون افراد سرایت ندم، تمام اون روز حالم از هر چی آدم وضوبگیر بود بهم میخورد! باز بگم که من نمازخونم و این شد! نمونههایی مثل حاج ξ دانشکده ما، کافی هستن تا خیلی از آدمها از دین زده بشن! چه کلاه گشادی رفته سر نظام اسلامی ما که عمده سمتهای موجود رو با این چهرهها پر کرده! لابد شما هم میگی که پس چی شد سوال أینَ عمار؟! ها؟! نه آقا، کسی دنبال این چیزها نیست.
بعدها، در دوران کارشناسی ارشد من، باز دکتر ξ استاد دیگهای رو به ما تحمیل کرد. سیلابس درسی که همیشه تدریسش میکرد رو به شیوهای غرضورزانه و با اهداف غیرعلمی و غیرآموزشی تغییر داد و در برابر پرسش دانشجوها جواب «همینه که هست» رو تحویل داد. بهترین فضای آموزشی دانشکده رو به بهانه ایجاد آزمایشگاه جدیدی گرفت و به نفع تصمیمهای خودش مصادره کرد! جوانکی هم از جایی پیدا کرد و به عنوان محقق پسادکتری گذاشتش مسئول اون آزمایشگاه کذایی. به هر کس هم که آنجا بود گفت یا طرح پژوهشی در اینجا دارید یا دیگه «هررری!». البته نگفت هرری! که ای کاش میگفت؛ از جیب خودش -به ادعای خودش- یک قفل اثر انگشتی گذاشت روی در آزمایشگاه و رفت و آمد را محدود کرد به چند نفر نور چشمی. یکی از آنها کسی بود که در عمرش هیچ تجربه کار آزمایشگاهی نداشت ولی خب مرید و مطیع حاجی بود و صدالبته یک بچهمثبت!
خلاصه که بعد از گذشت ۴ سال از اون اتفاق، امروز موقع انتخاب درس، یاد همه برخوردهایی افتادم که توی بهشتی با دانشجوها میشد. رفتارهایی که سراسر از بیاحترامی بودن! یادمه یه بار دانشجویی که به زور درسهاش رو پاس میکرد ولی به واسطه فعالیتهای سازمانی که داشت موفق شد به دیدار رهبری بره و اونجا کلی درباره تکریم انسان و کرامت انسانی صحبت کرد. چقدر خندهدار! ما توی جامعهمون کرامت انسانی رو به غایت لگدمالش کردیم و بعد در موردش سخنرانی میکنیم و کوچیک و بزرگمون پشت هر میکروفونی پند و اندرز میدیم که آقا «در حفظ کرامت انسانی کوشا باشید»!
پینوشت:
لَا یُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلَّا مَنْ ظُلِمَ ۚ وَکَانَ اللَّهُ سَمِیعًا عَلِیمًا
اگه میشه یکم یکم تند تند بنویسید، صبرمان لبریز شد از بس سایتو باز کردیم و نوشته ی جدیدی ندیدیم 🙂
عالی.