🌊 در زندگی کسانی را آنچنان دوست داریم که دوست داشتنشان میچربد به دوست داشتن بقیه دنیا روی هم. آنهایی که اگر از دستشان بدهیم، همه دنیا را هم که بهمان بدهند، باز جبران مافات نمیکند. از این قماش غم، رفتن محبوب است و از دست دادن پدربزرگ. جایی الکساندر همن در مواجهه با مرگ دخترش مینویسد:
«ایزابل که رفت، من و تری با دریا دریا عشقی که دیگر توان ابرازش را نداشتیم باقی ماندیم. […] چارهای نداشتیم جز زندگی درون خلائی که فقط حضور ایزابل پرش میکرد. غیاب ماندگار ایزابل حالا یکی از اندامهای بدن ماست؛ اندامی که تنها کارکردش ترشح پیوسته اندوه است.»
آدمها یکتا هستند و دوستداشتنشان هم یکتا. در این میان، بعضی را بهغایتی دوست داریم که اگر بخواهیم این دلبستگی را به شخص یا مردم دیگری منتقل کنیم، نتیجه چیزی نمیشود جز حیرانیمان در توزیع آن. ما میمانیم با دریا دریا عشقی که روی جانمان مانده در حالی که نمیدانیم با آن چه باید کنیم. عشقی که قطره قطره تبدیل به اقیانوسی شده که اندازهاش اکنون از محبت همه آدمها بیشتر است. عجز ما در این موقعیت را به نظرم کسی به زیبایی کمال الدین اسماعیل تشریح نکرده. آنقدری که حافظ هم آن را در شعری تضمین کرده است:
گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم؟ آن دل کجا برم؟