💭 پاک از خاطرم رفته هفته پیش چه کار کردهام. پیشنویس گزارش هفتگی را که نگاه میکنم کاملا بیگانه است. باورم نمیشود من این را نوشتهام. دیروز شبیه به پریروز و روزهای قبلش خالی از هر خاطره یا پیوستگی در معنا است. از حجم زبالههای پشت در میفهمم که دست کم یک هفتهای است که از خانه بیرون نرفتهام. صورت اصلاح نشدهام هم ماجرای مشابهی را تعریف میکند. به آیینه خیره میشوم تا از روی تغییرات چهرهام بفهمم در کدام خانه از زندگی قرار دارم. از تقارن موهای سفید شده خوشحال میشوم. خمیر دندانی که تازه خریده بودم، بیشتر از نصفه خالی شده. سر مسواک هم به تمام و کمال زرد. یعنی چند روز از آخرین باری که سر مسواک را عوض کردهام گذشته؟ روی کابینت پاکت خالی بیسکوییتی را پیدا میکنم که طعمش در خاطرم نیست. کنارش، ردیف ردیف لیوان نشسته. از سی بسته کپسول قهوهای که خریده بودم فقط سه کسپول باقی مانده که دوتای آن بدون کافئین و آخری هم طعم پامکیناسپایس دارد که ازش متنفرم. هر چه میگردم بسته دیگری پیدا نمیکنم. مگر میشود این همه قهوه مصرف شده باشد!؟
هیچ چکپوینتی برای رفتن به گذشته پیدا نمیکنم. هیچ دستاویز محکمی ندارم که دستم را به آن بگیرم، خودم را بالا بکشم و ببینم که چه شده. احساس میکنم در یک سال گذشته زندگیم توأمان پر بوده از خالی. هر روزم پر بوده از سرگیجه و سر درد. گوشهایم پر از صدای صوت ممتد. چشمهایم به نور حساسیت پیدا کردهاند و تهوع امانم را بریده. همه نشانههای کسی که در یک انفجار بوده را دارم. بیشتر که فکر میکنم، هیچ چیز پس از آن حادثه را به یاد نمیآورم. انگار در لختیِ بیکرانی روزهایم سپری شده و زندگی در بیاهمیتترین حالت خودش، بیاعتنا به من، ادامه داده. چرا چیزی به خاطرم نیست؟ باورم نمیشود که تابستان تمام شده. همانطور که باورم نمیشود که پاییز دومی است که در کپنهاگ هستم. انسان بدون خاطره، انسانی بدون گذشته است. و انسان بدون گذشته، چه آیندهای میخواهد داشته باشد؟