هم‌سوگ

📠 عزیزان هم‌سوگ،

سلام.

مدت‌ها بود که می‌خواستم چند خطی برای تسلای دلتان بنویسم. اما آن‌چنان این سوگ جگرم را سوزانده و چشمانم را خون‌آب کرده که توان نوشتن پیامی به جان نمانده. ز دست گریه کتابت نمی‌توانم کرد، که می‌نویسم و در حال می‌شود مغسول. تمام آن‌چه که باید بدانید این است که با تمام وجود دوست داشتم که در کنار شما باشم. این جبر روزگار که طوق دوری بر گردن من نهاده، پس از این حادثه، شرمندگی مرا در برابر شما عزیزان بیشتر کرده. اما بدانید شبی بر من نگذشته که دلتنگی مرا به اعماق چاه‌های تنگ و تاریک نکشانده باشد. با این وجود، مرا ببخشید که در شرایط سخت، شانه‌به‌شانه همراهتان نبودم. خدا سنگینی این داغ را بر ما تسهیل کند.

مانند غنچه‌ای که بگیرند از او گلاب
ما را گره‌گشای دلِ تنگ، گریه بود …

در برابر روح مهربان بابا محمد، امیدوارم سرم بالا باشد. آن‌چه در این سال‌ها گذشته و از من سر زده، بر مدار خشنودی او بوده. شما می‌دانید که روح و جسم او را بیشتر از هر کسی در این دنیا دوست داشتم و فقدان او اکنون عضوی از بدن من شده. اگر چه نتوانستم گل‌هایی به زیبایی آن‌چه شما تدارک دیدید، برای او ارسال کنم، ولی رساله دکتری خودم را به او تقدیم کرده‌ام. نسخه‌هایی از آن را پس از چاپ، در بهار سال آتی برایتان ارسال می‌کنم. رساله دکتری، بزرگترین دستاورد علمی من در این سال‌ها بوده و امیدوارم آن‌چه که از خلوص در آن حاصل شده، هدیه‌ای باشد به آن عزیز سفر کرده.

امیدوارم به زودی ملاقاتتان کنم. دلم برایتان تنگ است. فعلا محبت کنید و پیام تسلیت مرا بپذیرید. امیدوارم اعضای این خانواده هیچ‌گاه از هم جدا نشوند. آن‌چه که از زیبایی دنیا باقی مانده، یقینا چهره مادر است و محبت بین فرزندان آن خانه. روی ماهتان را می‌بوسم. لطفی در حقم کنید و به خاطر من، مراقب خودتان باشید.

فَاعْمَلُوا وَأَنْتُمْ فِی نَفَسِ الْبَقَاءِ وَالصُّحُفُ مَنْشُورَهٌ …

به امید دیدار

عباس

۲۳ مهر ۱۴۰۲
هلسینکی، فنلاند

قصه امیر ارسلان، روایتی کوتاه – قسمت اول

🐫 خیلی کم سن و سال بودم که برای اولین بار قصه امیر ارسلان را شنیدم. با این‌که در میان داستان‌های عامیانه فارسی شهرت امیر ارسلان به حسین کرد نمی‌رسد ولی متاع بی‌ارزشی هم در خورجین نقالی‌های فارسی نیست. از میان آن‌چه که به نقیب‌الممالک نسبت داده‌اند، شاید بهترینشان همین امیر ارسلان باشد! داستان از نظر من یک قصه سرگرم‌کننده همراه با ماجراهای حماسی و عاشقانه‌ است. از جزئیات داستان که بگذریم، خلاصه‌اش بنا بر تصحیح رزمی‌پور از نوشته محمد علی نقیب‌الممالک بر این منوال است:

تاجری مصری به اسم خواجه نعمان به قصد هندوستان راهی دریا می‌شود. در میانه راه به جزیره‌ای می‌رسد بکر با چشمه‌های گوارا. تاجر در آن جزیره دختری جوان و صاحب‌جمال را در حال ناله می‌بیند. جویای احوالش می‌شود. دختر هم که از همان ابتدا با قد و قامت و بر و رویش دل خواجه را برده، شرح ماوقع می‌گوید که همسر ملک‌شاه بوده و در پی حمله فرنگیان به روم، از ترس هتک حرمتش در لباس کنیزان درآمده، اسیر شده و سرانجام در مسیر انتقال اسرا به فرنگ، پس از وقفه در این جزیره مشغول تماشا شده و در نهایت از قافله جا مانده. برای چهل روز چیزی جز میوه درختان آن جزیره نخورده و آرزویی جز مرگ نکرده. تاجر که دختر را لعبتی بی‌همتا در شرق و غرب عالم می‌یابد، او را متقاعد می‌کند که با او به مصر برود با پیشنهادی بر این مضمون که اگر چه جاه و مقام قبلی را نخواهد داشت ولی در مصر چندان هم بی‌دولت نخواهد ماند؛ بالاخره از ماندن در جزیره بهتر است.

چند چنان بودی، یک‌چند چنین باش!

هنگامی که کاروان خواجه به مصر می‌رسد و علت بازگشتت از تجارت را جویا می‌شوند، خواجه نعمان می‌گوید که در میانه راه خبردار شده که سام‌خان به دستور پطرس‌شاه فرنگی، ملک‌شاه رومی را کشته و چون کشتی فرنگیان به روی دریا در حال عبور بوده از ترس مال و جانش به مصر بازگشته. خبر که به حاکم مصر می‌رسد به این تدبیر می‌افتد که لشکر آماده کند چرا که اگر فرنگیان توانسته باشند روم را تسخیر کنند ممکن است سر وقت مصر هم بیایند.

در مصر، خواجه نعمان از زن می‌خواهد که با او ازدواج کند. اما زن می‌گوید که از ملک‌شاه باردار است و ممنون می‌شود اگر خواجه یک ماهی تا وضع حمل صبر کند. خواجه چنین می‌کند. از زن پسری به دنیا می‌آید استخوان درشت و خوش سیما با صلابت افراسیاب که از همان ابتدا محبتش در دل خواجه هم می‌افتد. نعمان که می‌داند او فر شاهی دارد اسمش را امیر ارسلان می‌گذارد و بر تربیتش چندان می‌کوشد که تا ده‌سالگی امیر ارسلان بر علوم زمانه مجتهد می‌شود و بر لغت فارسی، عربی و هفت زبان فرنگی مسلط. پسر اما درس و مدرسه را تاب نمی‌آورد و علاقه‌ای به پیشه پدر نشان نمی‌دهد و در عوض، مصرانه تقاضای اسب و مشق شمشیر می‌کند. خواجه که علی‌رقم میلش می‌داند که نمی‌شود شاه‌زاده را در بند تجارت و دکان درآورد مقدر می‌کند تا او آموزش کافی ببیند. امیر ارسلان هم در آداب رزم و سوارکاری چنان استعدادی از خود نشان می‌دهد و چنان ترقی می‌کند که قبل از هجده‌سالگی آوازه‌ی جنگاوریش در تمام مصر و شامات می‌پیچد. ناگفته نماند که ترکیب اندام ورزیده‌ و جمال مادرزادیش دل دختری را نبود که در آن دیار نبرده باشد.

روزی در بیابانی امیر ارسلان با شیری روبه‌رو می‌شود که شکم اسبی را دریده. او بی آن‌که سوار اسب را بیابد با شیر درگیر می‌شود و او را از پای در می‌آورد. پس از آن سوار را می‌بیند که از ترس شیر به بالای درخت فرار کرده. سوار که در واقع حاکم مصر بوده نام و نشان او را می‌پرسد و به او وعده منصبی در حکومت را می‌دهد و از او می‌خواهد که از بارگاه‌نشینان او باشد. فردای آن روز، ارسلان همراه با نعمان بدین منظور به دربار می‌روند که خبر می‌رسد یک کشتی از فرنگ به سرپرستی الماس‌خان با صد نفر همراه در بندرگاه مصر کناره گرفته است. خواجه نعمان که از این خبر آشفته می‌شود اجازه ترک مجلس می‌خواهد که حاکم مصر از آن‌ها می‌خواهد بمانند تا امیر ارسلان مترجم او در گفت‌وگو با فرنگیان باشد.

الماس‌خان نامه‌ای از پطرس شاه فرنگی می‌آورد به این مضمون که فرنگیان هجده سال پیش از این، روم را فتح کردند، ملک شاه را کشتند و حرمش را به اسارت بردند. با این وجود بانوی دربار در خیل کنیزان شناسایی نشده و در جزیره‌ای که کشتی حامل اسرا توقف داشته از آنان جدا شده. فرنگیان مطلع شده‌اند که خواجه نعمان چهل روز بعد، به آن جزیره رسیده، بانوی دربار را خارج کرده، بعدا او را به نکاح خود در آورده در حالی که او آبستن پسری از ملک‌شاه رومی بوده. پطرس‌شاه فرنگی درخواست تسلیم نعمان، همسرش و ارسلان را دارد و چنان‌چه حاکم مصر این گونه نکند قصد آن دارد که به مصر لشکر کشد و مصریان را خانه خراب کند. خواجه نعمان که شاهد این گفت‌وگو بود رنگ از رخسارش می‌پرد، در حالی که چهره امیر ارسلان از شنیدن چنین اخباری پر از خون شده بود. حاکم مصر که از چنین ادعایی تعجب کرده، به وزیرش اشاره می‌کند که نامه چه می‌گوید و وزیر پاسخ می‌دهد که ادعای آن‌ها چنین است و تقاضایشان چنان. حاکم مصر از نعمان می‌پرسد آیا همسر تو بانوی ملک‌شاه است و ارسلان پسر او است؟ که نعمان این ادعا را تکذیب می‌کند که زن زر خرید او بوده و پسر هم از خود اوست. حاکم مصر هم به الماس‌خان می‌گوید آن چه به سمع شما رسیده نادرست بوده و در شهر مصر چنان کسانی نباشند.

پیام حاکم مصر را که ارسلان برای الماس‌خان ترجمه می‌کند، او لبخندی می‌زند و می‌گوید پس ما همین ارسلان پسر نعمان را می‌خواهیم. یا زنده تحویلش دهید یا سرش را همراه با نعمان و همسرش بدهید که من نزد شاه فرنگ ببرم. ارسلان در جواب می‌گوید اویی که طلب می‌کنی من هستم و تو نگاه چپ هم به من نمی‌توانی بکنی. اصلا از کجا می‌دانی که من پسر ملک شاهم؟! که الماس‌خان می‌گوید احوال تو و مادرت از بدو تولدت مو‌به‌مو به ما رسیده و تصویری هم از تو داریم. سپس الماس‌خان تصویر را که به همراه داشته به حاکم مصر نشان می‌دهد. حاکم مصر هم که از مواجهه با این تصویر شگفت زده شده از نعمان می‌خواهد که راست ماجرا را بگوید. خواجه هم داستان واقعی را تعریف می‌کند و با برآشفتگی ارسلان همراه می‌شود.

حاکم مصر از وزیر این مشورت را می‌گیرد که به صلاح کشور است که این سه نفر را تحویل فرنگیان دهد چرا که امنیت مملکت و جان رعیت بیشتر از جان این سه نفر می‌ارزد. حاکم هم رای وزیر را به نعمان می‌گوید و از او می‌پرسد که نظرش چیست. خواجه هم می‌گوید اگر غیرت شما اجازه می‌دهد که نامسلمانان ما سه نفر را بی‌گناه در فرنگ گردن بزنند، رای، رای شماست. حاکم مصر هم پس از کمی تامل، از وزیر می‌پرسد تکلیف چیست؟ وزیر پیشنهاد می‌دهد نعمان و ارسلان را تحویل دهند ولی بانو در مصر بماند که الماس‌خان جواب می‌دهد که همه راه را برای بانو به مصر آمده و در صورت عدم تسلیم او قصد دارد با آن صد نفر همراهش شهر را ویران کند و ارسلان، نعمان و همسرش را به خفت و خاری به فرنگ ببرد.

ارسلان که در میانه این گفت‌وگوهای پرتنش می‌بیند اسم مادرش پی‌درپی می‌آید و این حرامزاده هم این گونه گستاخانه صحبت می‌کند، خون جلوی چشمانش را می‌گیرد و به الماس‌خان می‌گوید تو سگ که هستی که دست مرا ببندی و مادرم را به اسیری ببری!؟ نزاع بالا می‌گیرد و در این میان، بدون آن‌که دیگر از مشاجره ارسلان و الماس‌خان چیزی برای حاکم مصر ترجمه شود، آن دو شروع به رجز خوانی برای یکدیگر می‌کنند تا آ‌ن‌که الماس‌خان شمشیر از نیام بیرون می‌کشد و به طرف ارسلان هجوم می‌آورد. ارسلان اما تا لحظه رسیدنش هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد اما همین که شمشیر نزدیک سرش می‌شود، امیر گیتی‌ستان، ملک ارسلان نامدار برمی‌خیزد، دست الماس‌خان را می‌گیرد، شمشیر را از دستش بیرون می‌کشد و تا قبل از این که اهل دربار بگویند چه می‌کنی با یک ضربه او را به دو نیم تقسیم می‌کند. همین که نعش دوپاره‌ الماس‌خان بر زمین می‌افتد، خبر کشتن ایلچی (الماس‌خان) به اوباش شهر مصر می‌رسد و آن‌ها هم بی‌معطلی به همراهان او حمله می‌کنند جوری که از آن صد تن یک نفر به هزار مشقت می‌تواند فرار کند. …

در تقابل با درد یا کلام دیگری

«ما را در غم خود شریک بدانید.» این را پدری گفت که پسرش پیش از این به صاحب عزا گفته بود «خدا به شما صبر دهد. من می‌دانم از دست دادن پدر چقدر سخت است.» اگر از این بگذریم که رسم فتوت ایجاب می‌کرد که پسر برای عرض تسلیت دوشادوش پدرش نزد تازه یتیم شده نرود، چگونه در باورمان می‌گنجد آن که با پدرش به مجلس ختم رفته می‌داند که از دست دادن پدر چه حسی دارد؟ این چه بازی ناجوان‌مردانه‌ای است که ما بیان به درک دردهایی می‌کنیم که هیچ‌گاه تجربه‌اشان نکرده‌ایم؟ ما از کجا می‌دانیم مصیبتی که بر ما وارد نشده چه حسی دارد یا این‌که قرار است تا کجای استخوانمان را بسوزاند؟ آن که به سوگ عزیزی ننشسته چه می‌فهمد از سوختن جگر از پی حادثه؟

به ناز خفته چه داند که دردمندِ فراق
به شب چه می‌گذراند علی‌الخصوص غریب

سعدی

ما چه‌طور روزها یا احوالی را درک می‌کنیم که زندگیشان نکرده‌ایم؟! کسی تعریف می‌کرد که روزی ویتگنشتاین به عیادت دوستی می‌رود، جویای احوالش می‌شود و شخص می‌گوید «حال سگی را دارم که ماشینی از رویش رد شده باشد.» ویتگنشتاین هم بدون تعارف به او می‌‌گوید مرد «تو نمی‌دانی سگی که ماشین از روی رد شده باشد، چه روزگاری دارد!» و این حکایت همه گفت و شنوهای ماست. هر کدام ما از زندگی به نحوی تجربه‌هایی کسب کرده‌ایم که به فراخور آن‌ها هر واژه را به معنایی و مفهومی نظیر می‌کنیم. در خیابان خوابیدن برای کسی که درد بی‌خانمانی را کشیده یک مفهوم، برای آن که در یک شب سرد زمستانی فرد بی‌خانمانی از او طلب غذا کرده یک مفهوم و برای آن که تنها در یک فیلم سینمایی چنین پدیده‌ای را دیده مفهوم دیگری دارد. درک ما از واژه‌ها از فرهنگ‌های لغت نمی‌آید. حس ما از شهرهایی که در آن‌ها زیسته‌ایم از توضیحات آن‌ها در ویکی‌پدیا نشات نمی‌گیرد. ما برای هر واژه، یک معنی، ادراک و حس شخصی داریم و در گفت‌وگوهایمان به این گمانیم که متوجهیم که از چه حرف می‌زنیم. در واقعیت اما ما همواره دچار سوتفاهم هستیم؛ در هر مکالمه، گوینده می‌کوشد برای آن‌چه که منظور دارد عباراتی بیابد تا بیان کند، همان‌طور که شنونده می‌کوشد آن چه که به گوشش رسیده را به تجربه زیسته‌ خودش نظیر کند تا معنا را دریابد. در هر گفت‌وگو، منویات قلبی گوینده نه لزوما در مرحله بیان که در دریافت جور دیگری تحویل گرفته می‌شود. شنونده همیشه مطابق تصویر و تجربه خودش از دنیای بیرون آن‌چه که به گوشش رسیده را ادراک می‌کند. همان‌طور که زمین، بخشی از قامت یک درخت را به عنوان سایه می‌پذیرد. به همین خاطر در هر گفت‌وگو تنها بخشی از منظور ما منتقل می‌شود و در مورد پیام تسلیت آن پسر، هیچش!

حکایت گفتن و جور دیگر شنیدن، حرف تازه‌ای نیست. گریبان‌گیر همه احوال و دوران بشر است. در دوره لیسانس دوستی داشتم که در مجاب کردن اداره آموزش دانشکده برای گرفتن نمره قبولی در درس مکانیک کوانتومی نقل قولی از فاینمن می‌آورد که هیچ انسان سالمی مکانیک کوانتومی را نمی‌فهمد. با این که هم ما، هم اداره آموزش و هم خودش می‌دانست که منظور فاینمن از نفهمیدن مکانیک کوانتومی چیز دیگری است ولی او پایمردانه می‌خواست آن‌چه که فاینمن از نفهمیدن گفته با آن‌چه که او از نفهمیدن کسب کرده یکسان تلقی شود و سرانجام اداره آموزش هم به همین تفسیر برسد. بالاخره از انصاف به دور بود که فاینمن با نفهمیدنش استاد فیزیک شود و این بنده خدا با نفهمیدنش مشروط. طنز و تلخی این ماجرا را که کنار بگذاریم، می‌بینیم این گفت‌وگو بارها در تاریخ تکرار شده. مثال معروفش هم به وقتی برمی‌گردد که دیراک در کمبریج مشغول تدریس بوده و هنگامی که دانشجویی در بیان ناتوانیش از درک معادله‌ای در گوشه راست تخته اظهار می‌کند که «استاد ولی من این معادله را نمی‌فهمم»، دیراک سری به نشانه تاکید تکان می‌دهد و بی‌معطلی درسش را ادامه می‌دهد. دانشجو که ابهامش برطرف نشده و از نفهمیدنش حس بدی دارد، دوباره دست می‌گیرد و می‌گوید «من متوجه این معادله نمی‌شوم»، دیراک هم در جواب با حیرت خاصی بیان می‌کند که او اظهارات آن دانشجو را صرفاً به عنوان اعترافی به واقعیت تفسیر کرده، نه یک درخواست برای توضیح بیشتر یا دعوت به بحث پیرامون ریاضیات آن معادله. این گونه است که وقتی دیراک می‌گوید چیزی را نمی‌فهمد تفاوت دارد با وقتی که من می‌گویم نمی‌فهمم. درست همان‌طور که وقتی من چیزی را دوست ندارم، این دوست نداشتن با دوست نداشتن فرد دیگری متفاوت است، نه تنها در دلیل، که در شدت و اصالت. این تفاوت‌ها جالب‌تر هم می‌شوند وقتی که آدمی به زبانی روی‌ آورد که کمتر از زبان مادری‌اش بر آن تسلط دارد. چرا که هر فرهنگ، گستره متفاوتی از واژگان را به صورت عمومی در اختیار صاحبان آن زبان قرار می‌دهد. شاید شنیده باشید که عرب برای شتر نر یک نام دارد و برای ماده آن نام دیگری، در ماه چهارم حاملگی‌اش به آن یک چیز می‌گوید و وقتی که ضعیف یا قوی است چیز دیگری. همین‌طور برای سفید و غیره ذلک آن. جوری که یادگیری نام‌های یک شتر برای ساکنین کشورهای اسکاندیناوی که هیچ، برای عمده ایرانیان هم دشوار به نظر می‌رسد.

ح‍‍‌رف‍‌ه‍‌ای م‍‌تّ‍‌ص‍‌ل از ه‍‌م

✉️ تصدقتان، پرسیده بودید که دیگر چرا نمی‌نویسم؟! گله‌ی به جایی است. سرم خیلی شلوغ است و عنان زندگی خیلی وقت است که از دستم در رفته. انگار گیر و گرفت‌های دنیا برای ما تمامی ندارد. اما اگر بگویم فرصت نوشتن را نداشته‌ام، دروغ گفته‌ام. حتما می‌شد جای همه‌ی زل زدن‌های به در و دیوار صفحه‌ای یا لااقل چند خطی نوشت. راستش دستم به قلم نمی‌رود! تلاش‌هایم برای نوشتن، مشت بر سندان شده. نه به جایی می‌رسند و نه دردی از دلم بر می‌دارند. گفته بودید زندگی یومیه چه طور سپری می‌شود؟! قربان سرتان، کاش می‌شد می‌گفتم ملالی نیست جز دوری شما! اما هر چه هست ملال است و بیچارگی. مدت‌هاست کارم این شده که وقتی به خانه بر می‌گردم از درد به خود بپیچم و آخر سر آن‌قدر این دنده و آن دنده بیفتم تا بالاخره شب تمام شود. صبح‌ها هم با یک لبخند به پهنای صورت سر کار می‌روم و این تمرین را مکررا برای باقی ایام ماه تکرار می‌کنم. دروغتان نگویم هر از گاهی فرصت می‌شود و کنفرانسی چیزی می‌روم و کمی تنوع را تجربه می‌کنم. در کنفرانس‌ها تا کنون مسلط به امور و متبحر ظاهر شده‌ام. اما گاهی احساس می‌کنم درست مانند خلبان فیلم پرواز ۲۰۱۲ بدون اسنیف و پیاله قادر به رفتن از تخت تا آشپزخانه نیستم.

نمی‌خواستم خاطرتان را مکدر کنم ولی خلاصه ماجرا این گونه است. روزگار با ما این کار را کرد که هر کداممان در یک نقطه از دنیا در گوشه‌ای بنشینیم و در انفرادیمان تنهایی غمگین باشیم. خودتان هم که می‌دانید، غم‌ها که کهنه می‌شوند بر روح آدمی جا خوش می‌کنند و رفته‌رفته فرصت هر شادی جدیدی را از ما می‌گیرند. گاهی فکر می‌کنم روزی نبوده که در دل‌تنگی خرجش نکرده باشم. از وقتی می‌دانسته‌ام حسی با این کیفیت وجود دارد، دچارش هستم. عزیزجان، حال جسمانی‌ام خوب است. نتایج آزمایش‌ها بعد از سال‌ها، نرمال شده‌اند. اما اگر بخواهم از چیز دیگری آگاهتان کنم، باید بگویم که به فکر رفتن به کشور دیگری هستم. این‌جا کسی منتظرم نیست و مثل همیشه هیچکس نتوانست حریف تنهاییم شود. از آدم‌های اطرافم خسته شده‌ام. راستش کلا امیدم به آدم‌ها را از دست داده‌ام. خلاصه مثل همیشه راه حل ساده (و بزدلانه)، یعنی چمدان را انتخاب کرده‌ام. مقصدم هنوز مشخص نیست، ولی اگر همه چیز قطعی شد برایتان خواهم نوشت. تا آن موقع لطفی در حقم کنید و مراقب خودتان باشید. به همه سلام برسانید و بگویید این پسر کبکش خروس می‌خواند و در اسکاندیناوی کیفش کوکِ کوک است. آن‌چه از آن نیزارهای آبگیر ژرف گفتم را هم فراموش کنید!

دوست‌دارتان
لو‌س‌ترین فرد خانواده

پولکی زعفرانی

☕ امسال از هر حیث، اکتبر عجیبی است. یکی دو ساعتی می‌شود که بعد از یک روز کاری خیلی شلوغ به خانه برگشته‌ام. پنچره باز است و سوز می‌آید. با یک حال غریبی نشسته‌ام و همه خواسته‌ام از دنیا در این لحظه این شده که ای کاش یک فنجان چایی با پولکی زعفرانی در مقابلم بود و در حالی که مادربزرگم را تماشا می‌کردم چایی را می‌نوشیدم! از خدا که پنهان نیست، از شما هم چه پنهان که من عموما نه آن‌قدرها طالب چایی هستم و نه آن‌قدر علاقه‌مند به پولکی زعفرانی. اما امشب یک جوری شده‌ که دلم می‌خواهد چیزی را داشته باشم که قبل‌ترها وقتی که خوشحال بودم داشتم. دلم نگاه مادربزرگم را می‌خواهد وقتی که برایم چایی می‌آورد و به او می‌گفتم مادر ۲۰ گرفته‌ام، همه درس‌ها را ۲۰ گرفته‌ام! بچه که بودم، ثلث اول و دوم و سوم که تمام میشد، وقتی کارنامه‌های سبزرنگ را می‌دادند به دستمان، بی معطلی رهسپار خانه آن‌ها می‌شدم. می‌دانستم که اهل آن خانه اولین کسانی هستند که از خوشحالی من بیشتر خوشحال خواهند شد. پدربزرگم مرد با صفایی بود. صفایی که هیچ‌گاه در میان فرزندان او پیدا نشد. آن‌قدرها تحصیل کرده نبود ولی از روزی که خبر قبول شدنم در مرحله اول المپیاد ریاضی را شنید تا سال‌ها جناب اینشتین صدایم می‌زد. در آن زمان من اصلا آینشتین را نمی‌شناختم و فکر می‌کردم لابد مثل میرفندرسکی با این اسم عجیب و غریبش از حکمای دوران صفویه است. محبت او و مادربزرگم به من همیشه جزو اصیل‌ترین تجربه‌های دوست داشتن بوده. در بین همه دعاهای خیری که این و آن برایم کرده‌اند هنوز چیزی به خلوص دعاهای مادربزرگم نشنیده‌ام. صدایش هنوز در گوشم می‌پیچد که با ترکیبی از صداقت و افتخار می‌گفت «مادر الهی جوری بشه که هر اتاقی که وارد شدی همه جلوی پات بلند شن!»

در خانه مادربزرگم همیشه غذا خوشمزه، سماور روشن و چایی آماده بود. از آن‌جا که پدربزرگم پولکی نارگیلی دوست نداشت، در خانه آن‌ها، برخلاف خانه خودمان، پولکی زعفرانی پای ثابت چایی بود. اصلا برای همین است که در این وهله هوس چایی با پولکی زعفرانی کرده‌ام! در واقع چایی بهانه است، من امشب حضور گرم پدربزرگ و مادربزرگم پس از یک ظفر را مسئلت می‌کنم. امروز مثل دوران کودکی به من یک جایزه داده‌اند و من برای جشن گرفتن آن به خانه پدربزرگم نیاز دارم. من امشب بابت اتفاق‌هایی که در طی روز افتاده خوشحالم. خوشحالم نه به خاطر جایزه‌ای که گرفته‌ام. راستش این چیزها آنقدر به چشمم دیگر بزرگ نیست. بیشتر از آن خوشحالم که همراه با من کس دیگری هم جایزه برده. کسی که خاطرش خیلی عزیز بوده و برای او آن جایزه‌ امیدی به مراتب نافذتر در دلش و خنده‌ای به مراتب بزرگ‌تر روی لب‌هایش نشانده. خنده‌ای که وقتی در قاب دوربینم ضبطش کردم گفت لطفا بفرستش تا به خانواده‌ام نشانش بدهم …

به حجم تنگ‌دلی‌های آفتابی من
مدار حوصله‌ی هیچ کهکشانی نیست

قیصرامینپور

تـهــــــــــــران

🔥 مهاجرت برای من از ده سال پیش شروع شد. وقتی که به دنبال آینشتین شدن روانه پایتخت شدم. مهاجرتی که اوایلش اسم دیگری داشت و این روزها انتهایش برایم مشخص نیست. من، دل به دریا زدن را دوست داشتم و مهاجرت، به جای کپور زاینده‌رود بودن، نهنگ دریای پارس شدن را نشانم می‌داد. از سبزی پشت لبم که مطمئن شدم، سبزی چنارهای ولیعصر را نشانه گرفتم و طاق شکسته سر در دانشگاه تهران را. سرانجام هم دو ماه پس از هجده سالگی رهسپار تهران شدم و هفت سالی از جوانیم را در آن‌جا گذراندم.

این روزها که به عقب برمی‌گردم می‌بینم با اینکه هیچ‌گاه برای این سوال که اهل کجا هستم جوابی پیدا نمی‌کنم اما همیشه یک جور خاصی تهران را دوست داشته‌ام. جوری که راستش گاهی دلم میخواهد بگویم تهرانی هستم. ولی خب، همین‌طور که حتما حدس می‌زنید، حتی اگر غیرتهرانی‌ها هم این مسئله را قبول کنند، بی بروبرگرد تهرانی‌هایی پیدا می‌شوند که زیر بار به رسمت شناختن شهروندی اینجانب نروند! البته که مهم نیست، چرا که تنگ نظری آن بزرگواران، علاقه بنده به تهران را از حیز امتناع ساقط نمی‌کند!

بگذریم. زندگی در تهران برای من یک جور خاصی بود‌. آخرین باری که برای چیزهای بسیاری همز‌مان هیجان داشتم در آن‌جا زندگی می‌کردم. زمانی که بزرگ‌ترین آرزوها را در سرم می‌پروراندم حد فاصل پارک‌وی تا تجریش را گز می‌کردم. در میان آن سال‌ها، در آن شهر در اندشت، رفته رفته دوست‌هایی پیدا کردم که بخشی از وجودم شدند و بعدها سنگ صبورم. در تهران، خندیدم، رقصیدم، رنجیدم و اولین کشمکش‌های بلند زندگی با دوست داشتن را تجربه کردم‌. تهران برای من پر است از مکالمه‌هایی که همیشه دلم برایشان تنگ می‌شود‌. پر است از خاطره‌هایی که ارزش نوستالژیک شدن را دارند، همان‌طور که پر است از زخم‌هایی که به پیکر روحم نشستند و هیچ‌گاه التیام نیافتند.

می‌دانم که روزی روزگاری در تهران خواهم بود. آرزوی زندگی در تهران برایم به گور نمی‌رود که من زنده‌ام و این آتشِ زیر خاکستر است. آتشی که با آبادی و آزادی ایران بی‌درنگ شعله‌ می‌کشد، گر می‌گیرد و لبخند را به لبانمان بر می‌گرداند …

خاطرات

«خاطره می‌تونه شکل یک اتاق رو تغییر بده، می‌تونه رنگ یه ماشین رو تغییر بده و خاطره می‌تونه تحریف بشه. اونا فقط یه نوع تعبیر هستن نه مدرک ثبت‌شده. اونا هیچ ربطی به واقعیت ندارن.»

کریستوفر نولان (لئونارد شلبی، یادگاری)

🧠 خاطرات چیز بسیار عجیبی هستند. این که از کجای ذهن و با چه جزئیاتی به خاطر آدمی می‌آیند هم ممکن است شخص به شخص متفاوت باشد. به طور کلی هنوز کسی نمی‌داند که ساز و کار ثبت و یادآوری وقایع در ذهن ما چگونه است. به نظر من اما با وجود همه پیچیدگی‌ها، یک نکته در مورد خاطرات به شدت مغفول مانده و آن پویایی آن‌هاست!

اغلب مردم گمان می‌کنند که خاطرات، هر چقدر درست یا کامل، وقتی که ثبت می‌شوند دیگر تقریبا دست‌نخورده یک جایی از ذهنشان باقی می‌مانند. اگر هم آفتی برای آن‌ها باشد، گذر زمان است که لابد موجب کم‌ سو شدن داستان و از داست دادن جزئیات بی‌اهمیت آن می‌شود. به این معنا که اکثر آدم‌ها بر این باورند که ذهنشان امانت‌دار خوبی در ثبت حوادث است. برای همین هم اگر احیانا کاهلی از ذهنشان در حفظ و حراست از رویدادها سر بزند، باز شاکله آن رویداد تغییر قابل توجهی نمی‌کند.

برعکس! ذهن انسان در گذر زمان با خاطرات همان کاری را می‌کند که قناد موقع تهیه خمیر هزارلا. در واقع، بدون اجازه ما و سایر افراد حاضر در یک رویداد، ذهن ما به فراخوری که دوست دارد خاطرات را دچار تحریف می‌کند و با زبردستی خاصی نسخه مورد علاقه‌اش را با اصل آن جایگزین می‌کند. اگر خاطره‌ای تعریف نشده باشد، هیچ‌گاه مشخص نیست که اولین بیان آن چقدر با آ‌ن‌چه که فرد دیده و شنیده و ثبت کرده متفاوت باشد.

مدت‌ها به این مسئله فکر می‌کردم تا در یک‌ شعرخوانی، هوشنگ ابتهاج در مورد بیان خاطرات و درستی در خاطره‌نویسی این چنین گفت:

شعرخوانی سایه، سال ۸۸ در دانشکده مطالعات شرقی و آفریقایی لندن (دانشگاه سواس لندن)

فلاش‌بک

🎥 با بهمن توی بالکن نشسته‌ایم. هر از گاهی باد ملایمی هم می‌آید. بهمن تی‌شرت بنفش چروکش را مطابق معمول پوشیده و مشغول گپ و گفتیم. در میانه سکوت‌های عجیب و غریبی که معمولا بین مکالمه‌هایمان پیش می‌آید به او می‌گویم:

– بهمن این ویژگی خوب تلگرام یا یوتیوب که ویدیو یا آهنگ را درست از جایی که آخرین بار به آن گوش داده‌ای پخش می‌کند تو را یاد چیزی نمی‌اندازد؟

بهمن نگاه عاقل‌ اندر سفیهی به من می‌کند و همین‌طور خیره می‌ماند. با دیدن چشمان منتظر من سرانجام شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید:

– خب مثل هر سرویس استریمینگ دیگری دارد کارش را درست انجام می‌دهد. حالا چه طور مگر؟!

– من یک کشفی کرده‌ام؛ آدم‌ها هم همین‌طوری هستند! شاید در برخوردهای روزانه متوجه این نشوی ولی اگر کسی را پس از مدت طولانی ببینی، ناخودآگاه می‌روی به حال و هوای آخرین باری که او را دیده بودی. میزانسن سریع تبدیل به چیزی می‌شود که در آن آخرین بار با آن فرد بوده‌ای.

– همم.

– مثلا آن دختری که پارسال برای کار آموزی به آلتو آمده بود و زمستان موقع رفتنش ما را به مهمانی خداحافظی‌اش دعوت کرد را یادت هست؟!

– نگار؟!

– آره، آره، مهمانی‌اش قبل کریسمس بود، جی‌ام‌تی ۵ به گمانم.

– خب؟!

– من تصادفی دیروز موقع برگشتن نزدیک در ب مترو دانشگاه دیدمش. سر صحبت که باز شد قبل از آن‌که بگوید الان کجاست و قبل از آن‌که حتی یادم بیاید که آخرین بار کی او را دیده‌ام بی‌معطلی خنکم شد. یاد برف و تاریکی افتادم. فکر کن وسط ژوئن و چشم در چشم آفتاب بی‌غروب اینجا یک‌دفعه احساس کنی باید که شال‌گردن و دست‌کش داشته باشی!

– خب چی گفت؟! الان کجاست؟ چیکار می‌کنه؟!

– یک جایی نزدیک مونیخ. ولی این مهم نیست. مهم حسی بود که با دیدن او بعد از چند ماه به من دست داد. انگار یک دفعه فلاش‌بک زده باشی به گذشته. قبلا هم این حس برایم پیش آمده بود. مثلا اواخر لیسانس یک بار یکی از دوستان دوره ابتداییم را دیدم و ناخودآگاه هر دویمان مثل همان دوران با هم حرف زدیم! خیلی عجیب بود. یا مثلا یک بار کسی که فقط در سفر عتبات دیده بودمش را تهران رهگذری دیدم و ناخوداگاه احساس زائر بودن پیدا کردم. حس این که الان باید برویم و نزدیک‌ترین آب‌معدنی فروشی سامرا را پیدا کنیم! عجیب نیست؟! برای تو پیش نیامده؟

– چرا! پیش اومده. شاید کم‌تر از تو. ولی چرا می‌گی کشف؟! قبلا مگه تجربه‌ش نکردی؟! چه چیزیش برات تازگی داشت؟!

– راستش تا دیروز هیچ موقع این‌قدر بهش توجه نکرده بودم. یعنی شاید عمق ماجرا و شدت فلاش‌بک اینقدرها قوی نبوده! دیروز به قدری شوکه شده بودم که از مکالمه‌ام با نگار چندان چیزی متوجه نشدم و الان هم یادم نیست که آخر دختر دارد در مونیخ دقیقا چه کار می‌کند!

– ولی مگه چیزی جز مهمونی بود؟ تازه کل ماجرا هم فقط برای یک‌سال پیشه! منظورم اینه نه نگار آدم خاصیه نه زمان اونقدر دور! چه فلاش بک عجیبی برات داشته؟! چرا از دیروز یک‌جور شدی تو؟!

– نه، یک آدم معمولی بود. مثل همه کسایی که در این مدت به اینجا آمدند و رفتند. ولی راستش را بخواهی، آن زمستان، آخرین باری بود که امیدوار بودم. خیلی زمستان دوست‌داشتنی بود، کاش هیچ‌موقع تمام نمی‌شد. یادت نیست چقدر رقصیدم آن شب؟! خیلی علی‌‌بی‌غم‌طور! جشن خداحافظی به این شادی هیچ موقع نرفته بودم. قبلش هم در مترو مدام از سفر پیش رو می‌گفتم. یادت نیست برای هماهنگی کاتج چقدر ذوق و شوق داشتم؟!

– آره خب، ولی؟!

– سفر اسکی، سفر امیدم بود. من با دیدن نگار فقط به سرمای آن موقع پرت نشدم بهمن! من به آغوش گرمی که به نظرم همیشه منتظرم بود فرستاده شدم! نگار مرا به جای عجیبی از زندگیم فرستاد.

– همممم…

– بهمن! خاطرات، قاتل جان آدمند! لطفا امشب دیرتر برو. از دیروز قلبم از هجوم خاطره‌ها دائم در تپش است!

بهمن، نفس عمیقی می‌کشد. سری به نشانه تایید تکان می‌دهد.

– املت؟

– کازابلانکا!

در مَحبت سَید الشُهَداء

🏴 به گواهی آن چه که ثبت شده، من باید حوالی ساعت ۶ عصر پنج‌شنبه، ۱۳ محرم ۱۴۱۵ به دنیا آمده باشم. یعنی روز سوم. این که این رسم از ایران باستان می‌آید یا جایی از فرهنگ تشیع را نمی‌دانم. ولی در ایران، سوگواری برای یک تازه متوفی غیر از شب ختم معمولا در روز سوم، هفتم و چهلم هم ادامه می‌یابد. روز چهلم قدر مسلم ریشه عمیقی در تشیع دارد چرا که محدثین شیعه به کم و کیف برپایی مجلس تعزیت برای سیدالشهدا در روز اربعین پرداخته‌اند. به هر تقدیر، در شهر ما رسم بر این بود که علاوه‌بر عصر تاسوعا و ظهر عاشورا، شب سوم و هفته هم دسته زنجیرزنی بر پا شود. سکنه بومی شهر ما را عمدتا دو گروه فارس و ترک تشکیل می‌دادند. زنجیرزنی رسم فارس‌ها بود و کمابیش شبیه به بقیه دسته‌جات زنجیر زنی در ایران. اما ترک‌ها، که به گمانم از ریشه قشقایی بوند، به جای زنجیرزنی مراسم خاص خودشان را داشتند به اسم «شاق شاقو».

شاق‌شاقو یک نوع مراسم سنگ‌زنی الهام گرفته از بر سر ریختن خاک و ریگ بیابان بود. چنان که قوم بنی اسد در واقعه کربلا عزاداری کرده‌اند. در دسته ترک‌ها، عده‌ای کارشان این بود که دم می‌گرفتند و سنگ‌زن‌ها که به مرور زمان سنگ‌ها را با چوب‌های مدوری جایگزین کرده بودند، دو به دو در مقابل هم سنگ‌ها را به هم می‌زدند و هر بار که سنگ‌ها به هم می‌خوردند فریاد می‌دادند حسین! از لحاظ نمایشی، شاق‌شاقو دو ویژگی جالب داشت؛ نخست آن‌که برخلاف دسته فارس‌ها که فضای صوتی خیابان را نوای مداح، بانگ طبل‌ها و طنطنه‌ی سنچ‌ها فرامی‌گرفت، در دسته ترک‌ها تنها صدای به هم خوردن سنگ‌ها و حسین گفتن سنگ‌زن‌ها به گوش می‌رسید. برای آن‌هایی که هر سال برای تماشا به خیابان‌ می‌آمدند، هنگامی که نوبت به دسته ترک‌ها می‌رسید، زمانی پیش می‌آمد تا به گوش‌هاشان مختصر استراحتی بدهند. دوم آن‌که شاق‌شاقو تحرک و انعطاف بدنی بیشتری را می‌طلبید. مدت زمان عزاداری در خیابان هیچ‌گاه زیر دو ساعت نبود و سنگ‌زن‌ها باید در تمام مسیر، به تناوب، دو دست خود را پایین می‌بردند به گونه‌ای که انگار می‌خواهند از زمین سنگی را بردارند و سپس بالای سر برده، سنگ‌ها را به هم زده و بگویند حسین! کلیت امر این گونه بود. گاه با ریتم یک ضرب و گاهی با ریتم‌های سه ضرب.

به این ترتیب که ذکرش رفت، شاق‌شاقو عزاداری سختی بود. سنگ‌زن در طول یک مسیر طولانی می‌بایست خودش را بدون یک بانگ هماهنگ کننده مرکزی، چنان که در دسته زنجیرزنی بود، با فرد کناری‌اش تنظیم کند و یک نوای تکراری را در تمام مسیر به زبان آورد. برای من اما، دلباختگی خاصی در شاق‌شاقو پیدا بود. با این که هیچ بار شخصا در شاق‌شاقو شرکت نکردم ولی همیشه در ذهنم این گونه می‌گذشت که شاق‌شاقو یگانه فرصتی است تا بدون هیچ مداح و روضه‌خوانی و بدون هیچ آلایشی پابرهنه آن هم برای مدت طولانی در روز دهم طی طریق کنی و جز حسین نام دیگری نبری. بدون شک این نوع از عزاداری شیدایی خاص خود را می‌طلبید.

… یَنْظُرُ إِلَیْهِمُ النَّاظِرُ فَیَحْسَبُهُمْ مَرْضَى، وَ مَا بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَض; وَ یَقُولُ: لَقَدْ خُولِطُوا! وَ لَقَدْ خَالَطَهُمْ أَمْرٌ عَظِیمٌ!

— ومن خطبه له (علیه السلام) [یصف فیها المتقین]


من جز در دوران طفولیت که دست در دست پدر به تماشای مراسم‌های مختلف می‌رفتم هیچ‌گاه چندان فرصت پیدا نکردم که با دقت به مراسم‌های قوم‌های مختلف بپردازم. در شهر خودمان همیشه زنجیر می‌زدم و بعدترها هم که به تهران رفتم عزاداری برایم معطوف به مجلس وعظ، روضه و سینه‌زنی شد. در عراق، عزاداریشان کمی شباهت به خوزستانی‌های شهرمان داشت. شاید عجیب‌ترین نوع عزاداری که دیده باشم برای برادران هندی و پاکستانی بوده. آدم موقع سینه زدنشان دردش می‌گرفت! با این وجود، من همیشه از سویدای قلبم علاقه‌مند به عزاداری‌های سنتی بوده‌ام. عاشق این که هر سال در محله گله‌بزی کنار آن‌ها که در جوارشان قد کشیده‌ام، در مراسمی بدون هیچ‌گونه زرق‌وبرق، عزاداری کنم. به نظرم آدمی یک‌سال وقت دارد فکر و اندیشه کند و هنگامه محرم که شد فقط گوشه‌ای بنشیند و در این غم بزرگ، بدون هیچ آداب و ترتیبی اشک بریزد. همیشه از نوحه‌ها و اشعار جدید استقبال می‌کنم ولی شیعه مگر چه چیز جدیدی می‌خواهد تا بتواند در این ایام، حزن دلش را رها کند؟! در محرم، کتیبه‌ها هر کدامشان روضه هستند. پرچم سیاه خودش می‌گوید که در شهر چه خبر است. گاهی یک بیت شعر محتشم برای به آتش کشیدن وجود آدمی برای کل محرم و صفر المظفّر کافی است. خدا رحمت کند آقای فاطمی‌نیا را، سید شب عاشر یک جمله روضه می‌خواند که «و أَسْرَعَ فَرَسُک َ شارِداً، إِلى خِیامِک َ قاصِداً» و با آن مثل ابر بهار اشک می‌ریخت…

ای فرس با تو چه رخ داده که خود باخته‌ای
مگراین گونه که ماتی! تو شه انداخته‌ای؟

— نیّر تبریزی

پدرم از سر ارادت به قمر منیر بنی‌هاشم، اسمم را عباس گذاشت. جوری که در این سال‌ها متوجه شده‌ام، در مرام و مسلک پدر من، نهایت قربی که می‌شود به آن رسید، عباس بودن است. در خانواده ما، نوکری نوکرهای اهل‌بیت موجب مباهات است. کماکان پدربزرگم با کبر سنش و با وجود تمام سختی که در راه رفتن دارد خودش را موظف می‌داند که هر شب از دهه اول را به مسجد برود و در دسته زنجیرزنی هیئت احباب الحسین به همراه جوان‌ترها به مدیریت امور بپردازد. عکس‌هایش را که برایم ارسال می‌کنند، قند در دلم آب می‌شود. ذوق می‌کنم از دیدن این پیرغلام حسین. سرم را بالا می‌گیرم که نوه اویم. از آن طرف هم وقتی عکس پسربچه‌های فامیل را در میان دسته می‌بینم، به این سلاله امیدوار می‌شوم.

حسین، حسین، حسین!
بِأبى أَنْت وَ اُمّى وَ نَفسی وَ أهْلى وَ مالى وَ اُسْرَتى …

حادثه‌ها

🧓🏻 قبل‌ترها از هیچ چیز به اندازی پیری نمی‌ترسیدم. پیری برای من چیزی جز برهه‌ای آکنده از دردهای بی‌التیام و غم‌های انباشته شده از سالیان دراز نبود. راستش هنوز هم بعید می‌دانم پیری بی اهل و عیال و دور از قوم و خویش، تصور جالبی برای کسی ایجاد کند. مضاف‌بر این‌که همه آن‌هایی که دور و بر من پا به سن گذاشته بودند رفته‌رفته نه دیگر اوضاع جسمشان رو به‌ سامان بود و نه اعصاب و روانشان. در ده فرسخی من هیچ‌ پیرمرد مهربانی، از آن‌هایی که شب‌های ماه رمضان در تلوزیون نشان می‌دادند نبود! افرار سالخورده اطراف من اغلب تنشان دردمند و روحشان به واسطه زندگی در روزگار چون شکر چند دهه‌ اخیر رنجور شده بود. به همین خاطر مصاحبت با ایشان هم برای کسی تجربه‌ جالبی به ارمغان نمی‌آورد!

من دوست نداشتم پیر شوم. همیشه از علیل شدن واهمه داشتم. آرزوی بزرگم همیشه این بود که روزی وقتی که سایه دیوار از قدش بلندتر شده، پیش از‌ بلند شدن از پشت میز کارم، ملک الموت بیاید و قبض روحم کند. کابوس بیمارستان و اتاق عمل و مرگ در تخت‌های چرخ‌دار تا مدت‌ها مرا رها نمی‌کرد. یعنی اگر چیزی به اسم پیش‌وصیت‌نامه‌ وجود داشت حتما در آن قید می‌کردم که لطفا بگذارید در خانه خودم بمیرم! به هر تقدیر، روزگار گذشت تا اینکه در نیمه‌شبی از دوران خانه‌نشینی کرونا، از شدت چشم‌درد بیدار شدم. درست به خاطرم هست که شب انتخابات امریکا بود. آن شب، به رغم همه تلاش‌هایم در بیان شدت درد و ناتوانیم در دیدن، از پشت خط، اپراتور اورژانس مجابم کرد که تا ۸ صبح صبر کنم و به دکتر خودم درنهایت مراجعه کنم. آن شب گذشت و مشکل من هم تقریبا حل شد ولی بعد از آن، ترس از پیری چنان روحم را شته زد که خودم هم باورم نمی‌شد که قبل از سی‌سالگی این‌ گونه از پیری می‌ترسم. به دنبال طبیب و چیزهای دیگر رفتم. تشخیصشان GAD بود و یک چیز دیگر، تجویزشان هم یک برگه کاغذ مرخصی. از انصاف نگذریم مفید بود ولی چیزی در عمل در این مورد تغییر نکرد. این ترس در جان من چنان جا خوش کرده بود که هر گاه فرصت می‌کرد بی معطلی در به روی من و وحشت می‌بست!

کات!
بیشتر از یک‌سال بعد …

شب هفتم محرم است. در حالی که بیشتر از ۲۵ کیلو از سال قبل وزن کم کرده‌ام و برای اولین بار در زندگی‌ام ریش گذاشته‌ام، روی مبل یک‌نفره گوشه خانه جدیدم نشسته‌ام. پشت تلفن به رضا می‌گویم که از میان این همه تاسوعا و عاشورا که گذشت ما فقط یک شب تاسوعا را خیلی پررنگ به خاطر داریم؛ بعد بی‌درنگ، بی‌آنکه جملات کاملی رد و بدل کنیم، یک سری کلید واژه با خنده به هم می‌گوییم، دکتر خندان، خرمالو، اسنپ تازه اومد بود و … . بدون مقدمه دیگری به رضا می‌گویم متر واقعی برای اندازه‌گیری عمر آدم‌ها سن بیولوژیکشان نیست. نمی‌دانم ملتفت شده‌ای یا نه، اما به قول دولت آبادی، بعضی مردها از عمری که دارند پیرترند! انصاف نیست با مراجعه به تاریخ تولد، عمر آدم‌ها را مقایسه کنیم. بعضی‌ها خیلی بیشتر از سنشان زندگی کرده‌اند.

سن واقعی آدم‌ها را تعداد رویدادهای خاصی تعریف می‌کند که در زندگیشان واقع گشته. آدم‌ها به واسطه ماجراهایی که برایشان پیش آمده عمر می‌کنند و بزرگ می‌‌شوند. به عدد رخدادهای متفاوت زندگیشان قد می‌کشند. اصلا ریش و گیس آدم‌ها را محنت و مرارت دنیا سفید می‌کند نه ورق خوردن تقویم. آن شبی که خانه دکتر خندان رفتیم بی‌اطلاع، آن شبی که زیر باران در گناوه اتراق کردیم و صبح جنازه یک اسب را کنار چادر دیدیم، آن شبی که پشت در سفارت اسپانیا خوابیدیم و کلید ماشین در صندوق عقب جا ماند، آن شبی که تا صبح امن یجیب خواندیم که پدربزرگ به سلامت صبح کند، آن شبی که کنار آتش با یاسر از هر دری در علم سخن گفتیم، آن شبی که در آغوش یار برزیلی رقصیدیم و آن شبی که از دلتنگیش تا سپیده‌دم زار زدیم … آن‌ شب‌ها، شب‌های اصلی عمر ما هستند. الباقی آمده‌اند که فضا را پر کنند. سیاهی‌ لشکرند. اضافاتند. محتوای با انتروپی صفرند.

گفت و گوی ما با صدا خسته هر دویمان پیش می‌رود. رضا خاطره‌ ضیافت بلوچ‌ها در شب بیست و یک رمضان سال نود و چهار را تعریف می‌کند. می‌گوید هرکه از او بپرسد چه خاطره‌ای از شب بیست و یکم داری قبل از جوشن کبیر و صغیر و هر چیز دیگری، تعداد زیادی لباس یک‌دست سفید بلوچی و یک شام چرب و نرم از خاطرش می‌گذرد. بعد می‌گوید سن و سال را نمی‌دانم ولی شاید ارزش عمر هر آدم به تعداد خاطراتی است که برای گفتن داشته باشد. کریمی تا به حال به کسانی برخورده‌ای که هیچ موقع کم نمی‌آورند و هر بار دست کنند در خزائن عمرشان دست‌کم یک خاطره خوب برای تعریف کردن دارند؟! ما اگر قرار باشد عمر درازی داشته باشیم، بهتر است به پهنای خاطره هم فکر کنیم.

درازای عمر و پهنای خاطره. چه ترکیب جالبی! با این‌که یادم آمد که خاطرات برای من اغلب قاتلان سرگردانی بوده‌اند که هر بار دستشان به من رسیده بی‌معطلی گردنم را شکسته‌اند، اما چیزی نمی‌گویم. خیلی بیشتر از این‌ها متاثر از ساختار درازای عمر و پهنای خاطره شده‌ام. مکالمه تمام می‌شود. برای چند دقیقه سکوت خانه را می‌گیرد.

به خودم می‌‌آیم می‌گویم خب مگر جز این است که تو دربه‌در قصه و روایتی. مگر خاطره چیزی جز از روایت است. مگر همین هفته پیش از لوئیس بونوئل نخواندی که حقیقت در برابر خیال صرفاً از اهمیتی نسبی برخوردار است! و در همین حال که نمی‌دانم منظور خودم از این پرسش‌ها چیست، به یاد پست اینستاگرامی می‌افتم که بعد از دیدن بازی پورتو در ورزشگاه دراگو نوشتم:

Per contra, I’ve had some first-time experiences in the last couple of weeks! To mention a few, I tried snowboarding for the first time. I caught Covid, and thanks to that, I now have a troubled heart with a pain that comes and goes for the first time in my life! I went to Porto as my westernmost point on the globe, and I watched a football match in a stadium for the first time! So, this year, if I don’t die for the first time, I want to follow this trend and be a very unexpected version of myself!

یک‌هو متوجه می‌شوم که می‌خواهم زندگی کنم. می‌خواهم خاطرات بیشتری را جمع‌اوری کنم. می‌خواهم پیر شوم و این بار از مواجهه با آن نمی‌ترسم!

صدای ای لحظه شیرین مستی مهستی در ذهنم می‌پیچد …