پولکی زعفرانی

☕ امسال از هر حیث، اکتبر عجیبی است. یکی دو ساعتی می‌شود که بعد از یک روز کاری خیلی شلوغ به خانه برگشته‌ام. پنچره باز است و سوز می‌آید. با یک حال غریبی نشسته‌ام و همه خواسته‌ام از دنیا در این لحظه این شده که ای کاش یک فنجان چایی با پولکی زعفرانی در مقابلم بود و در حالی که مادربزرگم را تماشا می‌کردم چایی را می‌نوشیدم! از خدا که پنهان نیست، از شما هم چه پنهان که من عموما نه آن‌قدرها طالب چایی هستم و نه آن‌قدر علاقه‌مند به پولکی زعفرانی. اما امشب یک جوری شده‌ که دلم می‌خواهد چیزی را داشته باشم که قبل‌ترها وقتی که خوشحال بودم داشتم. دلم نگاه مادربزرگم را می‌خواهد وقتی که برایم چایی می‌آورد و به او می‌گفتم مادر ۲۰ گرفته‌ام، همه درس‌ها را ۲۰ گرفته‌ام! بچه که بودم، ثلث اول و دوم و سوم که تمام میشد، وقتی کارنامه‌های سبزرنگ را می‌دادند به دستمان، بی معطلی رهسپار خانه آن‌ها می‌شدم. می‌دانستم که اهل آن خانه اولین کسانی هستند که از خوشحالی من بیشتر خوشحال خواهند شد. پدربزرگم مرد با صفایی بود. صفایی که هیچ‌گاه در میان فرزندان او پیدا نشد. آن‌قدرها تحصیل کرده نبود ولی از روزی که خبر قبول شدنم در مرحله اول المپیاد ریاضی را شنید تا سال‌ها جناب اینشتین صدایم می‌زد. در آن زمان من اصلا آینشتین را نمی‌شناختم و فکر می‌کردم لابد مثل میرفندرسکی با این اسم عجیب و غریبش از حکمای دوران صفویه است. محبت او و مادربزرگم به من همیشه جزو اصیل‌ترین تجربه‌های دوست داشتن بوده. در بین همه دعاهای خیری که این و آن برایم کرده‌اند هنوز چیزی به خلوص دعاهای مادربزرگم نشنیده‌ام. صدایش هنوز در گوشم می‌پیچد که با ترکیبی از صداقت و افتخار می‌گفت «مادر الهی جوری بشه که هر اتاقی که وارد شدی همه جلوی پات بلند شن!»

در خانه مادربزرگم همیشه غذا خوشمزه، سماور روشن و چایی آماده بود. از آن‌جا که پدربزرگم پولکی نارگیلی دوست نداشت، در خانه آن‌ها، برخلاف خانه خودمان، پولکی زعفرانی پای ثابت چایی بود. اصلا برای همین است که در این وهله هوس چایی با پولکی زعفرانی کرده‌ام! در واقع چایی بهانه است، من امشب حضور گرم پدربزرگ و مادربزرگم پس از یک ظفر را مسئلت می‌کنم. امروز مثل دوران کودکی به من یک جایزه داده‌اند و من برای جشن گرفتن آن به خانه پدربزرگم نیاز دارم. من امشب بابت اتفاق‌هایی که در طی روز افتاده خوشحالم. خوشحالم نه به خاطر جایزه‌ای که گرفته‌ام. راستش این چیزها آنقدر به چشمم دیگر بزرگ نیست. بیشتر از آن خوشحالم که همراه با من کس دیگری هم جایزه برده. کسی که خاطرش خیلی عزیز بوده و برای او آن جایزه‌ امیدی به مراتب نافذتر در دلش و خنده‌ای به مراتب بزرگ‌تر روی لب‌هایش نشانده. خنده‌ای که وقتی در قاب دوربینم ضبطش کردم گفت لطفا بفرستش تا به خانواده‌ام نشانش بدهم …

به حجم تنگ‌دلی‌های آفتابی من
مدار حوصله‌ی هیچ کهکشانی نیست

قیصرامینپور

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *