🧓🏻 قبلترها از هیچ چیز به اندازی پیری نمیترسیدم. پیری برای من چیزی جز برههای آکنده از دردهای بیالتیام و غمهای انباشته شده از سالیان دراز نبود. راستش هنوز هم بعید میدانم پیری بی اهل و عیال و دور از قوم و خویش، تصور جالبی برای کسی ایجاد کند. مضافبر اینکه همه آنهایی که دور و بر من پا به سن گذاشته بودند رفتهرفته نه دیگر اوضاع جسمشان رو به سامان بود و نه اعصاب و روانشان. در ده فرسخی من هیچ پیرمرد مهربانی، از آنهایی که شبهای ماه رمضان در تلوزیون نشان میدادند نبود! افرار سالخورده اطراف من اغلب تنشان دردمند و روحشان به واسطه زندگی در روزگار چون شکر چند دهه اخیر رنجور شده بود. به همین خاطر مصاحبت با ایشان هم برای کسی تجربه جالبی به ارمغان نمیآورد!
من دوست نداشتم پیر شوم. همیشه از علیل شدن واهمه داشتم. آرزوی بزرگم همیشه این بود که روزی وقتی که سایه دیوار از قدش بلندتر شده، پیش از بلند شدن از پشت میز کارم، ملک الموت بیاید و قبض روحم کند. کابوس بیمارستان و اتاق عمل و مرگ در تختهای چرخدار تا مدتها مرا رها نمیکرد. یعنی اگر چیزی به اسم پیشوصیتنامه وجود داشت حتما در آن قید میکردم که لطفا بگذارید در خانه خودم بمیرم! به هر تقدیر، روزگار گذشت تا اینکه در نیمهشبی از دوران خانهنشینی کرونا، از شدت چشمدرد بیدار شدم. درست به خاطرم هست که شب انتخابات امریکا بود. آن شب، به رغم همه تلاشهایم در بیان شدت درد و ناتوانیم در دیدن، از پشت خط، اپراتور اورژانس مجابم کرد که تا ۸ صبح صبر کنم و به دکتر خودم درنهایت مراجعه کنم. آن شب گذشت و مشکل من هم تقریبا حل شد ولی بعد از آن، ترس از پیری چنان روحم را شته زد که خودم هم باورم نمیشد که قبل از سیسالگی این گونه از پیری میترسم. به دنبال طبیب و چیزهای دیگر رفتم. تشخیصشان GAD بود و یک چیز دیگر، تجویزشان هم یک برگه کاغذ مرخصی. از انصاف نگذریم مفید بود ولی چیزی در عمل در این مورد تغییر نکرد. این ترس در جان من چنان جا خوش کرده بود که هر گاه فرصت میکرد بی معطلی در به روی من و وحشت میبست!
کات!
بیشتر از یکسال بعد …
شب هفتم محرم است. در حالی که بیشتر از ۲۵ کیلو از سال قبل وزن کم کردهام و برای اولین بار در زندگیام ریش گذاشتهام، روی مبل یکنفره گوشه خانه جدیدم نشستهام. پشت تلفن به رضا میگویم که از میان این همه تاسوعا و عاشورا که گذشت ما فقط یک شب تاسوعا را خیلی پررنگ به خاطر داریم؛ بعد بیدرنگ، بیآنکه جملات کاملی رد و بدل کنیم، یک سری کلید واژه با خنده به هم میگوییم، دکتر خندان، خرمالو، اسنپ تازه اومد بود و … . بدون مقدمه دیگری به رضا میگویم متر واقعی برای اندازهگیری عمر آدمها سن بیولوژیکشان نیست. نمیدانم ملتفت شدهای یا نه، اما به قول دولت آبادی، بعضی مردها از عمری که دارند پیرترند! انصاف نیست با مراجعه به تاریخ تولد، عمر آدمها را مقایسه کنیم. بعضیها خیلی بیشتر از سنشان زندگی کردهاند.
سن واقعی آدمها را تعداد رویدادهای خاصی تعریف میکند که در زندگیشان واقع گشته. آدمها به واسطه ماجراهایی که برایشان پیش آمده عمر میکنند و بزرگ میشوند. به عدد رخدادهای متفاوت زندگیشان قد میکشند. اصلا ریش و گیس آدمها را محنت و مرارت دنیا سفید میکند نه ورق خوردن تقویم. آن شبی که خانه دکتر خندان رفتیم بیاطلاع، آن شبی که زیر باران در گناوه اتراق کردیم و صبح جنازه یک اسب را کنار چادر دیدیم، آن شبی که پشت در سفارت اسپانیا خوابیدیم و کلید ماشین در صندوق عقب جا ماند، آن شبی که تا صبح امن یجیب خواندیم که پدربزرگ به سلامت صبح کند، آن شبی که کنار آتش با یاسر از هر دری در علم سخن گفتیم، آن شبی که در آغوش یار برزیلی رقصیدیم و آن شبی که از دلتنگیش تا سپیدهدم زار زدیم … آن شبها، شبهای اصلی عمر ما هستند. الباقی آمدهاند که فضا را پر کنند. سیاهی لشکرند. اضافاتند. محتوای با انتروپی صفرند.
گفت و گوی ما با صدا خسته هر دویمان پیش میرود. رضا خاطره ضیافت بلوچها در شب بیست و یک رمضان سال نود و چهار را تعریف میکند. میگوید هرکه از او بپرسد چه خاطرهای از شب بیست و یکم داری قبل از جوشن کبیر و صغیر و هر چیز دیگری، تعداد زیادی لباس یکدست سفید بلوچی و یک شام چرب و نرم از خاطرش میگذرد. بعد میگوید سن و سال را نمیدانم ولی شاید ارزش عمر هر آدم به تعداد خاطراتی است که برای گفتن داشته باشد. کریمی تا به حال به کسانی برخوردهای که هیچ موقع کم نمیآورند و هر بار دست کنند در خزائن عمرشان دستکم یک خاطره خوب برای تعریف کردن دارند؟! ما اگر قرار باشد عمر درازی داشته باشیم، بهتر است به پهنای خاطره هم فکر کنیم.
درازای عمر و پهنای خاطره. چه ترکیب جالبی! با اینکه یادم آمد که خاطرات برای من اغلب قاتلان سرگردانی بودهاند که هر بار دستشان به من رسیده بیمعطلی گردنم را شکستهاند، اما چیزی نمیگویم. خیلی بیشتر از اینها متاثر از ساختار درازای عمر و پهنای خاطره شدهام. مکالمه تمام میشود. برای چند دقیقه سکوت خانه را میگیرد.
به خودم میآیم میگویم خب مگر جز این است که تو دربهدر قصه و روایتی. مگر خاطره چیزی جز از روایت است. مگر همین هفته پیش از لوئیس بونوئل نخواندی که حقیقت در برابر خیال صرفاً از اهمیتی نسبی برخوردار است! و در همین حال که نمیدانم منظور خودم از این پرسشها چیست، به یاد پست اینستاگرامی میافتم که بعد از دیدن بازی پورتو در ورزشگاه دراگو نوشتم:
Per contra, I’ve had some first-time experiences in the last couple of weeks! To mention a few, I tried snowboarding for the first time. I caught Covid, and thanks to that, I now have a troubled heart with a pain that comes and goes for the first time in my life! I went to Porto as my westernmost point on the globe, and I watched a football match in a stadium for the first time! So, this year, if I don’t die for the first time, I want to follow this trend and be a very unexpected version of myself!
یکهو متوجه میشوم که میخواهم زندگی کنم. میخواهم خاطرات بیشتری را جمعاوری کنم. میخواهم پیر شوم و این بار از مواجهه با آن نمیترسم!
صدای ای لحظه شیرین مستی مهستی در ذهنم میپیچد …