جان آدمی در گذر زمان زخمهایی برمیدارد که هرگز التیام نمییابند. زخمهایی که همیشه منتظرند تا دهان باز کنند و فرد را چنان به دالانهای تنگ و پیچ در پیچ درد ببرند که گویی این زخم نه که دهها سال پیش، که همین اکنون ایجاد شده باشد. گاهی اوقات داغهایی به جگر آدمیزاد مینشینند که هیچگاه سوختنشان فراموش نمیشود که نمیشود. داغهایی که همراه صاحبانشان تا گور میروند و دست بر قضا هیچگاه هم رفیق نیمه راه از آب در نمیآیند! با این حال پس چگونه است که آدمها زنده میمانند؟ چهطور میشود با داشتن این همه زخم کاری به زیستن ادامه داد؟ به نظر من گاهی از اوقات خوشیهایی در زندگی پدید میآیند که وجودشان سبب میشود آدم آن دردها را تحمل کند. کارکرد این خوشیها التیام نیست، که تسکین است؛ جگر سوخته و پاره پاره شده که مرهم ندارد!
من یک بار بغض یک پدر شهید را پس از ۳۰ سال از زمان پرپر شدن پسرش دیدم. به جرات میتوانم بگویم که آن سکانس، غمگینترین و در عینحال دراماتیکترین صحنهای بود که در تمام عمرم دیده باشم بدون آن که در آن کلمهای یا جملهای جاری شده باشد. بغض پدر، با گذشت بیش از سی سال، چنان عمیق بود که انگار همین ساعت پیش به او گفته باشند که حاجی، محسنت در هورالعظیم شهید شد. آه از آن نگاه و فغان از تکاندادنهای سرش از فرط بیچارگی و درماندگی! داغ پسر برایش آنچنان سنگین بود که حتی لفظی برای گفتن پیدا نمیکرد. درد آنجاست که پیرمرد در این سن و سال دیگر نمیتواند شانهای داشته باشد برای سر گذاشتن بر آن. چه برسد به این که بتواند دردش را برای یک غریبه بازگو کند! یک بار هم برایم ماجرای مردی را گفتند که هیچگاه مذهبی نبوده ولی از یک زمان هر سال شب ۸ محرم مراسم میگرفته و عجیب نذر میداده. شب هشتم، بنا بر رسم، شب علیاکبر حسین است! بعدها فهمیدم که پسر او در تصادف کشته شده و آن مرد باوقار آنقدر سخت برش گذشته که هر سال به بهانه پسر حسین، مراسم میگیرد و بغض یکسالهاش را در شب هشتم به اندازهای که بتواند خالی میکند. بغضی که از بین نمیرود، بلکه جمع میشود تا سر موعد مداحی بیاید و چیزی شبیه به این بخواند و مرد زارزار گریه کند و خاطرش کمی تسلا یابد:
زخم شمشیره روی قلبم جیگرم آتیش میگیره
بچهم از دستم داره میره الهی باباش بمیره
حال من زاره بیا زینب ببین بچهم نیمه جونه
کاکل و گیسوش چش و ابروش
کلاه خودش غرق خونه
سر تا پا پیکرش لاله بارونه
نفساش آتیش فشونه ...
مستقل از دردها و داغهای شخصی، گاهی زخمهایی به طور اشتراکی فراموش نشدنی هستند. مثل همین ماجرای کربلا که نوعی غم جوشان و فراموشنشدنی را بر پیکره معنوی جامعهای باقی گذاشته. کربلا، چنانکه ما باور داریم و چنان که واقع شده و روایت شده پر است از ماجراهای عاشقانه که هر کدام سالها گریستن را میطلبد؛ ماجرای اینکه زنی پس از روز حادثه دیگر نشستن در سایه برایش نشدنی باشد یا مادری هر بار با دیدن آب، خودش از غصه آب شود چیزی نیست که به اندازه کافی برایش مرثیه ساخته باشیم. کربلا آنچنان جگرسوز است که چیزی نمیتواند آن داغ را از جگر شیعیان بردارد یا تسکینش دهد.
با این وجود نمیدانم بنا به دلایل تاریخی یا چه، انگار ما ایرانیها بیشتر هم بلدیم به غم بپردازیم تا شادی! ساختار موسیقی سنتی ما به همراه اشعار و ترانههای فارسی همگی بیشتر از آن که محمل شادی باشند، محمل غم هستند. به نظر من حزن و اندوه در جامعه ما چنان بوده که زایندهرود در اصفهان مدرن! مردم کنار این بستر حزن و اندوه نه تنها خاطرهها و ترانهها ساختهاند بلکه حتی کسب و کار هم راه انداختهاند! چرا غم اینقدر در همه جای زندگی ما ساری و جاری است؟! چرا ما اینقدر با شادی بیگانهایم؟! چرا شادی در خانه ما را اینقدر کم زده یا اگر هم زده اینقدر بیدوام بوده؟!
همه اینها را گفتم که بگویم نه تنها بعضی غمها فراموشنشدنی هستند که گاهی اینها همبسته هم میشوند! از این جنس غم، دلتنگی یک مثال مشخص است. مثلا کم پیش میآید که شما دلتنگ علیآقا سوپر محله بچگیتان شوید ولی کافی است که عزیزی را از دست دهید، آن موقع یکهو میبینید دلتان برای علیآقا که هیچ، برای پنکه سقفی مغازهاش هم تنگ شده و تا به خودت بیایی میبینی که چاه دلتنگی چنان عمیق شده که به این راحتیها از آن خارج نخواهی شد. در زندگی هر بار عزیزی را از دست دادهام تا ماهها هر شب با سینهای پر درد خوابم برده است. خیلی سخت است دلتنگ عزیزی باشی که دیگر قیود فیزیکی اصلا اجازه دیدنش را به تو ندهد. دلتنگی چاهی است که رفته رفته عمیق میشود. گاهی بعضی چیزها دهنهچاه را هم میبندند و دیوارههای آن را به سرعت به هم نزدیک میکنند جوری که تو در اتاق فراخی چنان احساس خفگی میکنی که فرد اعدامی در آخرین لحظه زندگیش احساسی را درک میکند.
من در زندگی همیشه در این دالانهای باریک و پر پیچ و خم غم در حال تردد بودهام و مکرر در مکرر زیر پایم خالی شده و درون چاههای عمیق دلتنگی افتادهام. دلتنگی چیزی نیست که من انتخابش کرده باشم. دلتنگی سالها پیش خودش با طمع زیادی به سراغ من آمد. در ده سال گذشته من همیشه دلتنگ چیزی بودهام. با این وجود آنچه که این روزها تجربه میکنم، نوع دیگری است؛ عمقش مانند مثالهای چاه پتانسیل درس مکانیک کوانتومی بینهایت است و عرضش از بد حادثه به پهنای یک کلاه حصیری است که دختر بلوندی در مزرعه آفتابگردان به سر کرده باشد!
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت…
و آنچه در خواب نشد چشم من و پروین است
سعدی
فصل عوض میشود
جای آلو را
خرمالو میگیرد
جای دلتنگی را
دلتنگی!
علیرضا روشن