موزیکال

رضا حیدری، تعزیه خوان ایرانی

در مَحبت سَید الشُهَداء

🏴 به گواهی آن چه که ثبت شده، من باید حوالی ساعت ۶ عصر پنج‌شنبه، ۱۳ محرم ۱۴۱۵ به دنیا آمده باشم. یعنی روز سوم. این که این رسم از ایران باستان می‌آید یا جایی از فرهنگ تشیع را نمی‌دانم. ولی در ایران، سوگواری برای یک تازه متوفی غیر از شب ختم معمولا در روز سوم، هفتم و چهلم هم ادامه می‌یابد. روز چهلم قدر مسلم ریشه عمیقی در تشیع دارد چرا که محدثین شیعه به کم و کیف برپایی مجلس تعزیت برای سیدالشهدا در روز اربعین پرداخته‌اند. به هر تقدیر، در شهر ما رسم بر این بود که علاوه‌بر عصر تاسوعا و ظهر عاشورا، شب سوم و هفته هم دسته زنجیرزنی بر پا شود. سکنه بومی شهر ما را عمدتا دو گروه فارس و ترک تشکیل می‌دادند. زنجیرزنی رسم فارس‌ها بود و کمابیش شبیه به بقیه دسته‌جات زنجیر زنی در ایران. اما ترک‌ها، که به گمانم از ریشه قشقایی بوند، به جای زنجیرزنی مراسم خاص خودشان را داشتند به اسم «شاق شاقو».

شاق‌شاقو یک نوع مراسم سنگ‌زنی الهام گرفته از بر سر ریختن خاک و ریگ بیابان بود. چنان که قوم بنی اسد در واقعه کربلا عزاداری کرده‌اند. در دسته ترک‌ها، عده‌ای کارشان این بود که دم می‌گرفتند و سنگ‌زن‌ها که به مرور زمان سنگ‌ها را با چوب‌های مدوری جایگزین کرده بودند، دو به دو در مقابل هم سنگ‌ها را به هم می‌زدند و هر بار که سنگ‌ها به هم می‌خوردند فریاد می‌دادند حسین! از لحاظ نمایشی، شاق‌شاقو دو ویژگی جالب داشت؛ نخست آن‌که برخلاف دسته فارس‌ها که فضای صوتی خیابان را نوای مداح، بانگ طبل‌ها و طنطنه‌ی سنچ‌ها فرامی‌گرفت، در دسته ترک‌ها تنها صدای به هم خوردن سنگ‌ها و حسین گفتن سنگ‌زن‌ها به گوش می‌رسید. برای آن‌هایی که هر سال برای تماشا به خیابان‌ می‌آمدند، هنگامی که نوبت به دسته ترک‌ها می‌رسید، زمانی پیش می‌آمد تا به گوش‌هاشان مختصر استراحتی بدهند. دوم آن‌که شاق‌شاقو تحرک و انعطاف بدنی بیشتری را می‌طلبید. مدت زمان عزاداری در خیابان هیچ‌گاه زیر دو ساعت نبود و سنگ‌زن‌ها باید در تمام مسیر، به تناوب، دو دست خود را پایین می‌بردند به گونه‌ای که انگار می‌خواهند از زمین سنگی را بردارند و سپس بالای سر برده، سنگ‌ها را به هم زده و بگویند حسین! کلیت امر این گونه بود. گاه با ریتم یک ضرب و گاهی با ریتم‌های سه ضرب.

به این ترتیب که ذکرش رفت، شاق‌شاقو عزاداری سختی بود. سنگ‌زن در طول یک مسیر طولانی می‌بایست خودش را بدون یک بانگ هماهنگ کننده مرکزی، چنان که در دسته زنجیرزنی بود، با فرد کناری‌اش تنظیم کند و یک نوای تکراری را در تمام مسیر به زبان آورد. برای من اما، دلباختگی خاصی در شاق‌شاقو پیدا بود. با این که هیچ بار شخصا در شاق‌شاقو شرکت نکردم ولی همیشه در ذهنم این گونه می‌گذشت که شاق‌شاقو یگانه فرصتی است تا بدون هیچ مداح و روضه‌خوانی و بدون هیچ آلایشی پابرهنه آن هم برای مدت طولانی در روز دهم طی طریق کنی و جز حسین نام دیگری نبری. بدون شک این نوع از عزاداری شیدایی خاص خود را می‌طلبید.

… یَنْظُرُ إِلَیْهِمُ النَّاظِرُ فَیَحْسَبُهُمْ مَرْضَى، وَ مَا بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَض; وَ یَقُولُ: لَقَدْ خُولِطُوا! وَ لَقَدْ خَالَطَهُمْ أَمْرٌ عَظِیمٌ!

— ومن خطبه له (علیه السلام) [یصف فیها المتقین]


من جز در دوران طفولیت که دست در دست پدر به تماشای مراسم‌های مختلف می‌رفتم هیچ‌گاه چندان فرصت پیدا نکردم که با دقت به مراسم‌های قوم‌های مختلف بپردازم. در شهر خودمان همیشه زنجیر می‌زدم و بعدترها هم که به تهران رفتم عزاداری برایم معطوف به مجلس وعظ، روضه و سینه‌زنی شد. در عراق، عزاداریشان کمی شباهت به خوزستانی‌های شهرمان داشت. شاید عجیب‌ترین نوع عزاداری که دیده باشم برای برادران هندی و پاکستانی بوده. آدم موقع سینه زدنشان دردش می‌گرفت! با این وجود، من همیشه از سویدای قلبم علاقه‌مند به عزاداری‌های سنتی بوده‌ام. عاشق این که هر سال در محله گله‌بزی کنار آن‌ها که در جوارشان قد کشیده‌ام، در مراسمی بدون هیچ‌گونه زرق‌وبرق، عزاداری کنم. به نظرم آدمی یک‌سال وقت دارد فکر و اندیشه کند و هنگامه محرم که شد فقط گوشه‌ای بنشیند و در این غم بزرگ، بدون هیچ آداب و ترتیبی اشک بریزد. همیشه از نوحه‌ها و اشعار جدید استقبال می‌کنم ولی شیعه مگر چه چیز جدیدی می‌خواهد تا بتواند در این ایام، حزن دلش را رها کند؟! در محرم، کتیبه‌ها هر کدامشان روضه هستند. پرچم سیاه خودش می‌گوید که در شهر چه خبر است. گاهی یک بیت شعر محتشم برای به آتش کشیدن وجود آدمی برای کل محرم و صفر المظفّر کافی است. خدا رحمت کند آقای فاطمی‌نیا را، سید شب عاشر یک جمله روضه می‌خواند که «و أَسْرَعَ فَرَسُک َ شارِداً، إِلى خِیامِک َ قاصِداً» و با آن مثل ابر بهار اشک می‌ریخت…

ای فرس با تو چه رخ داده که خود باخته‌ای
مگراین گونه که ماتی! تو شه انداخته‌ای؟

— نیّر تبریزی

پدرم از سر ارادت به قمر منیر بنی‌هاشم، اسمم را عباس گذاشت. جوری که در این سال‌ها متوجه شده‌ام، در مرام و مسلک پدر من، نهایت قربی که می‌شود به آن رسید، عباس بودن است. در خانواده ما، نوکری نوکرهای اهل‌بیت موجب مباهات است. کماکان پدربزرگم با کبر سنش و با وجود تمام سختی که در راه رفتن دارد خودش را موظف می‌داند که هر شب از دهه اول را به مسجد برود و در دسته زنجیرزنی هیئت احباب الحسین به همراه جوان‌ترها به مدیریت امور بپردازد. عکس‌هایش را که برایم ارسال می‌کنند، قند در دلم آب می‌شود. ذوق می‌کنم از دیدن این پیرغلام حسین. سرم را بالا می‌گیرم که نوه اویم. از آن طرف هم وقتی عکس پسربچه‌های فامیل را در میان دسته می‌بینم، به این سلاله امیدوار می‌شوم.

حسین، حسین، حسین!
بِأبى أَنْت وَ اُمّى وَ نَفسی وَ أهْلى وَ مالى وَ اُسْرَتى …

وَاجْمَعْ بَیْنی وَبَیْنَ اَوْلِیآئی

آن‌قدر دوست چیز مهمی است که در میان همه خواسته‌هایی که در زیارت امین الله آمده، یک‌ جایی مستقیما اشاره می‌کند که خدایا من و دوستانم را گرد هم جمع کن!

اَللّـهُمَّ فَاسْتَجِبْ دُعآئی وَاقْبَلْ ثَنآئی وَاجْمَعْ بَیْنی وَبَیْنَ اَوْلِیآئی بِحَقِّ مُحَمَّد وَعَلِی وَفاطِمَهَ وَالْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ اِنَّکَ وَلِىُّ نَعْمآئى وَمُنْتَهى مُناىَ وَغایَهُ رَجائی فی مُنْقَلَبی وَمَثْوای .
زیاره أمین الله – نگاره از العتبه العلویه المقدسه

یَا جَابرُ! ما یَتَقرَّبُ العَبدُ إلَی الله تبارک و تعالی إلا بِالطّاعَهِ، و مَا مَعنَا بَرائَهٌ مِنَ النّارِ ولاعَلَی الله لأحَدٍ مِنکُم حُجَّهٌ، مَن کَانِ لله مُطیعا فَهُو لَنا وَلِیٌّ و مَن کان لِلّه عَاصِیاً فَهُو لَنا عَدُوٌّ، و ماتَنالُ وِلایَتُنا بِالعَمَل والوَرَعِ …

ای جابر! جز با اطاعت نمی‌توان به خداوند تبارک و تعالی نزدیک شد و ما برات آزادی از دوزخ برای کسی نداریم و احدی را برخدا حجّتی نیست. هر که مطیع خداست، دوست ما است و هر که نافرمانی خدا کند، دشمن ماست. به ولایت ما جز با عمل و ورع نمی‌توان رسید.

امام صادق (ع)

ماه خوب خدا

🌙 رمضان، ماه خوب خدا، شهر راز و نیاز، محمل مناجات و ابوحمزه ما، چه خوب شد که آمدی! دلم برایت تنگ شده بود. رمضان، ماه پایان دل‌آشوبی‌ها، فصل آغاز دل‌جویی‌ها، زمان قرآن به سر گرفتن ما خوش آمدی! رمضان، بی تو و سحرهایت، بی‌ تو و غروب‌هایت حال دل ما بد بود. اگر امسال هم سر تا به پا همراهت نیستم، مرا ببخش. باور کن دلم چیز دیگری می‌خواهد …

سلام بر تو از هر جهت ای آوردگاه قیام و تغییر. سلام بر تو که زنگ غم را از دل غمخواره ما بر‌میداری و سلام بر تو که برآورده شدن آمال و آرزوها در تو نزدیک می‌شود.

رمضان، ماه خوب خدا، دوستت دارم!

«وَمَناهِلَ الرَّجآءِ اِلَیْکَ مُتْرَعَهً.»
و سرچشمه‌‌های امید به تو، پر آب است.

دعای ابوحمزه ثمالی.

تنهای تنهای تنها

من در خانواده مذهبی-سنتی و در یک شهر کوچک به دنیا آمدم. تربیت من در خانواده در بهترین حالت نسخه‌ای بود که پدرم با آن تربیت شده بود. با این تفاوت که تمام تعصب‌ها و رویه‌های غلط پدرم که اتفاقا بعد از انقلاب دامنه‌شان بیشتر شده بود با روش تربیتی سنتی رایج مخلوط شده بود و بر من بیچاره تحمیل میشد. من از همان دوران ابتدایی می‌دانستم که این میان چیزی غلط است. اما این‌که چه چیزی غلط است یا راه چاره چیست را نمی‌دانستم. خصوصا که چندان آزادی و اختیاری هم نداشتم. تقریبا در خانواده ما پدرم کاملا یک‌طرفه برای هر چیزی تصمیم می‌گرفت و مثل حکومت فعلی برای من و بقیه خط و نشان می‌کشید. مثلا یک‌بار در سال‌های آخر دبیرستان تا به صرافت این افتادم که می‌خواهم موسیقی یاد بگیرم چنان الم شنگه‌ای راه انداخت که من بیشتر از آن که از داد و بیداد او بترسم، هاج و واج به دنبال این بودم که آخر مرد، دو دقیقه پایین بیا ببینیم اصلا مشکل چیست و به خاطر چه چیزی این‌گونه هوااااار می‌کشی؟! گاهی فکر می‌کنم آن‌چه در ایران به اسم تشیع این روزها وجود دارد مذهب جعفری نیست. بلکه نوعی از تحجر باقی‌مانده در تار و پود یک فرهنگ در انزوا مانده است که توسط افراد خشک‌مغز سینه به سینه منقل شده.

بَلْ قَالُوا إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَى أُمَّهٍ وَإِنَّا عَلَى آثَارِهِمْ مُهْتَدُونَ ﴿الزخرف ۲۲﴾

پدر من درست مانند پدرش و لابد مانند عمده پدرهای ایرانی در هیچ مقطعی از زندگی تغییر خاصی نکرده و با یک‌دندگی در همه سنین تاخته. از بد حادثه، رفته‌رفته همان چندنفری هم که از آن‌ها حرف‌شنوایی داشت شروع به ترک دنیا کردند و ما را با این عزیز لج‌باز تنها گذاشتند. به نظر من حاکمیت موجود تبلوری از این گونه‌ پدرهای این سرزمین است. هر چه می‌گذرد ریش‌سفیدهای عاقل و دلسوز این حکومت هم سر به تیره تراب و جوان‌ترهای متخصص و اهل کار پا در تلخی مهاجرت می‌گذارند.

سن و سال زیادی نداشتم که متوجه شدم اگر می‌خواهم جامعه بهتری وجود داشته باشد باید در مقیاس فردی سعی کنم اشتباه‌های پدرم را دست کم تکرار نکنم و این بسیار کار سختی است. هر چه زمان می‌گذرد متوجه می‌شوم که خیلی ساده همان اشتباه‌ها را تکرار می‌کنم. من تصمیم گرفتم که برای داشتن «توانایی تغییر کردن» تمام تلاشم را بکنم. برای همین از بین معدود گزینه‌هایی که پیش رویم بود، فیزیک نظری هم‌زمان محبوب‌ترین و میان‌برترین راه برای حضور در فضایی متفاوت برای رشد و تغییر بود. من هیچ‌گاه چیزی را بیشتر از فیزیک نظری دوست نداشته‌ام. البته غیر از کسی که همین چند لحظه پیش از کنارم رفت! اما شاید این علاقه عجیب و غریب من به فیزیک نظری به این خاطر بوده که فرصت تجربه کردن چیزهای دیگر هیچ موقع بدون پرداخت هزینه‌های روانی زیاد برایم مقدور نبوده. شاید من توهم زده باشم اصلا این همه سال! به قول رضا مارمولک، ذهن هوشیارم به دنبال راه میان‌بر بوده در حالی که ذهن ناهشیارم به دنبال راه در رو! بگذریم. این روزها فکر می‌کنم شاید اگر در خانواده متفاوتی به دنیا آمده بودم می‌توانستم فیلم‌ساز خوبی شوم و آن حرفه را به میزان فیزیک نظری دوست داشته باشم. یا اگر در کشور دیگری به دنیا آمده بودم دست کم عناوین بیشتری را می‌دانستم که اصلا بتوانم به آن‌ها فکر کنم در میان این خط‌ها…

به هر تقدیر، فیزیک نظری کارکردش را برای من به درستی به سرانجام رساند. هم ذهن مشتاقم را شلعه‌ورتر کرد هم به من آزادی ترک خانه پدرسالار در سن ۱۸ سالگی و هم ترک کشور پدرسالار در ۲۵ سالگی را عطا کرد. من با همین سن و سال کمی که داشتم تجربه‌های زیادی به نظرم کسب کرده‌‌ام. با همه رنگ آدم سلام و علیک داشته‌ام و در محافل مختلف در بین اقشار مختلفی از جامعه بوده‌ام. هم به میزان قابل توجهی دین‌دار دیده‌ام و هم بی‌تفاوت و ناباور به خدا. هم در کشورهای مسلمان‌نشین بوده‌ام و هم در میان آنان که در شهرشان مأذنه‌‌ای برای شنیدن «محمد رسول الله» نیست!

هر چه گذشته تعداد دوستان مذهبیم کم و کمتره شده و به جرات می‌توانم بگویم که هیچ کدام از دوستان صمیمیم دیگر مذهبی نیستند! راستش خیلی از دست به ظاهر مذهبی‌ها کشیده‌ام و آن‌ها فرصت اعتماد کردن به بقیه هم‌کیشانشان را از من گرفته‌اند. من دیگر کسی را ندارم که در کنار او مدح علی کنیم و چشمان هر دوی ما از علاقه به حیدر پر از اشک و قلب‌هایمان پر از ضربان شود. من در میان دوستانم همیشه عباس دیگری هستم به گونه‌ای که خودم هم دیگر چندان نمی‌دانم که در واقع چه کسی هستم. شرایط زندگی من به گونه‌ای است که یا هیچ‌کس علاقه‌ای به شنیدن ارزش‌های من ندارد یا آن‌ها که با این چیزها آشنا هستند در ابتدای هر رویداد یا آشنایی سعی می‌کنند از من فاصله بگیرند، که خب حق هم دارند! همان‌گونه که من از مذهبی‌ها فاصله می‌گیرم بقیه هم لابد حق دارند که از آن‌ها با فاصله بایستند.

از طرف دیگر، ارزش‌های من در جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنم اصلا محلی از اعراب ندارد. به لطف ملت‌های مسلمان و خباثت‌های بیگانه هم اشتیاقی نمانده که به کسی بگوییم باور کنید ما هم در آن سر دنیا چیزهای جالبی داریم. راستش نه قهر ما اینجا به حساب می‌آید نه حضور ما! البته این به این معنی نیست که در ایران قهر و حضور ما مهم بود؛ نه! در ایران هم ما قاطی ارقام نمی‌شدیم! مشکل این است که ما با پذیرفتن این که به حساب نمی‌‌آییم باید انتخاب کنیم که کدام کشور دست کم سلامت جانمان در امنیت است!

من این روزها بیشتر از هر چیزی شبیه به بازی شطرنجی هستم که شاه پی‌درپی کیش شده و باقی مهره‌ها الویتشان فقط نجات شاه بوده است. من این روزها در چنان تنهایی عمیقی به سر می‌برم که حتی از شرح آن برای بهار و امید هم عاجزم. این روزها من با هر اقلیتی که در هر کجای دنیا دچار نسل‌کشی می‌شود الکی الکی احساس هم‌دردی می‌کنم …

راستی این روزها به چه کسی می‌توان گفت دلت برای هیئت و نماز جماعت بدون حرف و نقل تنگ شده؟! به چه کسی می‌توان گفت که دلت لک می‌زند برای دیدن مسجد النبی و هر شب رویای زیارت دوباره امام در نجف را داری؟! مگر شیادان و کاسبان و مزدوران طاغوت دیگر محلی برای ابراز این گونه دل‌تنگی‌ها باقی گذاشته‌اند؟! من روحم در مسجد جمکران و ذهنم در بین ایاک نعبدها گرفتار است. در من بندبند وجودم برای لحظه گفتن لَبَّیکَ الّلهُمَّ لَبَّیک لحظه شماری می‌کند. چه باید کنم که این گونه نه در غربت دلم شاد و نه جایی در موطن اسلامی دارم؟! چرا هیچ یک از علمای اسلام، چه آنان که در نجف هستند و چه آنان که در قم نشسته‌اند در هیچ کجای رساله‌های عملیه‌شان ننوشته‌اند حکم جوانی که در این شرایط زندگی می‌کند چیست؟! چرا هیچ فتوایی نیست که در زمان غیبت و در حالی که مسلمین تا یقه در ریا و فساد غرق شده‌اند، تکلیف مسلمانی چیست؟!

در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند ان را با لبخند شکاک و تمسخرامیز تلقی کنند؛ زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده و تنها داروی فراموشی توسط شراب و خواب مصنوعی به وسیلهٔ افیون و مواد مخدره است ولی افسوس که تأثیر این گونه داروها موقت است و پس از مدتی به جای تسکین بر شدت درد می‌افزایند…

صادق هدایت

و شما، ای حضرت حیدر …
ای چشم و چراغ همه پاکی‌ها، ای مبدا و مقصد همه درستی‌ها، ای تبلور عشق در سینه من، جز نام تو و یاد تو هیچ توشه‌ای برایم نمانده است. علی! ای زیباترین اسم و ای یگانه یاور در سختی‌ها، جز مدد تو هیچ راه نجاتی نیست، پس مددی سیدی!

ارسفیورد، نروژ

بوی تو می کشد مرا وقت سحر به بوستان

من همیشه در درس‌هایی که قرار بود چیزی را حفظ کنیم زرتم قمصور بود! سخت بود ‌برایم شعری را یا روایتی را حفظ کنم یا تاریخ تولد شیخ اجل را به دقت سال به خاطر بسپارم. از طرف دیگر معلم دینی مریضی داشتیم که عادت داشت به شیوه جنگ‌های نامنظم از ما ناغافل امتحان بگیرد. برای همین من کم‌کم یادگرفته بودم که بهترین راه مقابله با درس حفظی، سحرخیزی و ریختن همه چیز‌ به حافظه کوتاه مدت است. اول صبح آدم هم حواسش جمع است هم تلاش کمتری برای نگه داشتن اطلاعات در مغزش می‌کند.‌ فقط یک شرط دارد و آن این‌که آدمی موفق شود که از خواب هفت‌ْ پادشاه بیدار شود! به هر تقدیر، سحرخیزی کم‌کم تبدیل به یک رویه شد برایم. درست همان‌طور که سهراب سپهری می‌گوید آدم‌ها گاهی از سر جبر عارف می‌شوند! خلاصه در دوران دبیرستان عصرها ریاضی و فیزیک می‌خواندم و سحرها ادبیات و دینی. دانشگاه هم که آمدم تا سال‌‌های آخر لیسانس این عادت همراهم بود. هم‌اتاقی‌های خوابگاهم خیلی خوب این را به خاطر دارند، خصوصا که تجربه نوازش نسیم صبحگاهی را قسمتشان می‌کردم!

روزگاری بر من گذشت؛ آسمان برایم تپید. بد هم تپید! تمام آن انگیزه و توان سحرخیزی را از دست دادم. به خاطر ندارم در‌ دو سال ارشدم صبحی زود از خواب برخاسته باشم. یادش تلخ است؛ دکتر ابراهیمی هر جلسه موقع ورودم به کلاس هشت صبح مکانیک کوانتومی – که دست کم ده دقیقه‌ای دیر رسیده بودم – سری به نشانه تاسف تکان می‌داد! لابد در دلش هم می‌گفت شما کی آدم می‌شوید که به موقع سر کلاس حاضر شوید؟! برایم سخت بود؛ منی که سال‌ها پیش از فجر کاذب، با صورتی آنکادر شده پشت میزم می‌نشستم، در‌ دوران ارشد حسرت بیدار شدن در ساعت هفت را داشتم!

بگذریم! به قول شاهین، آدم اگر شمع درونش خاموش شود کارش تمام است. می‌میرد بی‌آنکه دفن شود و آسودگی نصیبش شود. این روزها مطمئن شده‌ام که این شمع درون هر کس است که هنگام سحر بیدارش می‌کند نه هشدار گوشی! برای سحرخیزی، اگر چوب تر بالای سرت نباشد، فقط یک جور شوق به بیداری می‌تواند کمکت کند؛ شوق نوعی دیدار! و گرنه چه حاجت که آدم ترک رختخواب کند؟! رمضان در پیش است؛ شهر الصیام و القیام و التغییر! رمضان فستیوال سحر است و نجوا و خلوت کردن با خود. أللَّهمَّ إنْ لم تکُن غفرتَ لنا فی ما مضى من شعبان، فاغفِر لنا فی ما بقی منه…

ای گل بوستان سرا از پس پرده ها در آ
بوی تو می کشد مرا وقت سحر به بوستان

هوشنگ ابتهاج