من در خانواده مذهبی-سنتی و در یک شهر کوچک به دنیا آمدم. تربیت من در خانواده در بهترین حالت نسخهای بود که پدرم با آن تربیت شده بود. با این تفاوت که تمام تعصبها و رویههای غلط پدرم که اتفاقا بعد از انقلاب دامنهشان بیشتر شده بود با روش تربیتی سنتی رایج مخلوط شده بود و بر من بیچاره تحمیل میشد. من از همان دوران ابتدایی میدانستم که این میان چیزی غلط است. اما اینکه چه چیزی غلط است یا راه چاره چیست را نمیدانستم. خصوصا که چندان آزادی و اختیاری هم نداشتم. تقریبا در خانواده ما پدرم کاملا یکطرفه برای هر چیزی تصمیم میگرفت و مثل حکومت فعلی برای من و بقیه خط و نشان میکشید. مثلا یکبار در سالهای آخر دبیرستان تا به صرافت این افتادم که میخواهم موسیقی یاد بگیرم چنان الم شنگهای راه انداخت که من بیشتر از آن که از داد و بیداد او بترسم، هاج و واج به دنبال این بودم که آخر مرد، دو دقیقه پایین بیا ببینیم اصلا مشکل چیست و به خاطر چه چیزی اینگونه هوااااار میکشی؟! گاهی فکر میکنم آنچه در ایران به اسم تشیع این روزها وجود دارد مذهب جعفری نیست. بلکه نوعی از تحجر باقیمانده در تار و پود یک فرهنگ در انزوا مانده است که توسط افراد خشکمغز سینه به سینه منقل شده.
بَلْ قَالُوا إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَى أُمَّهٍ وَإِنَّا عَلَى آثَارِهِمْ مُهْتَدُونَ ﴿الزخرف ۲۲﴾
پدر من درست مانند پدرش و لابد مانند عمده پدرهای ایرانی در هیچ مقطعی از زندگی تغییر خاصی نکرده و با یکدندگی در همه سنین تاخته. از بد حادثه، رفتهرفته همان چندنفری هم که از آنها حرفشنوایی داشت شروع به ترک دنیا کردند و ما را با این عزیز لجباز تنها گذاشتند. به نظر من حاکمیت موجود تبلوری از این گونه پدرهای این سرزمین است. هر چه میگذرد ریشسفیدهای عاقل و دلسوز این حکومت هم سر به تیره تراب و جوانترهای متخصص و اهل کار پا در تلخی مهاجرت میگذارند.
سن و سال زیادی نداشتم که متوجه شدم اگر میخواهم جامعه بهتری وجود داشته باشد باید در مقیاس فردی سعی کنم اشتباههای پدرم را دست کم تکرار نکنم و این بسیار کار سختی است. هر چه زمان میگذرد متوجه میشوم که خیلی ساده همان اشتباهها را تکرار میکنم. من تصمیم گرفتم که برای داشتن «توانایی تغییر کردن» تمام تلاشم را بکنم. برای همین از بین معدود گزینههایی که پیش رویم بود، فیزیک نظری همزمان محبوبترین و میانبرترین راه برای حضور در فضایی متفاوت برای رشد و تغییر بود. من هیچگاه چیزی را بیشتر از فیزیک نظری دوست نداشتهام. البته غیر از کسی که همین چند لحظه پیش از کنارم رفت! اما شاید این علاقه عجیب و غریب من به فیزیک نظری به این خاطر بوده که فرصت تجربه کردن چیزهای دیگر هیچ موقع بدون پرداخت هزینههای روانی زیاد برایم مقدور نبوده. شاید من توهم زده باشم اصلا این همه سال! به قول رضا مارمولک، ذهن هوشیارم به دنبال راه میانبر بوده در حالی که ذهن ناهشیارم به دنبال راه در رو! بگذریم. این روزها فکر میکنم شاید اگر در خانواده متفاوتی به دنیا آمده بودم میتوانستم فیلمساز خوبی شوم و آن حرفه را به میزان فیزیک نظری دوست داشته باشم. یا اگر در کشور دیگری به دنیا آمده بودم دست کم عناوین بیشتری را میدانستم که اصلا بتوانم به آنها فکر کنم در میان این خطها…
به هر تقدیر، فیزیک نظری کارکردش را برای من به درستی به سرانجام رساند. هم ذهن مشتاقم را شلعهورتر کرد هم به من آزادی ترک خانه پدرسالار در سن ۱۸ سالگی و هم ترک کشور پدرسالار در ۲۵ سالگی را عطا کرد. من با همین سن و سال کمی که داشتم تجربههای زیادی به نظرم کسب کردهام. با همه رنگ آدم سلام و علیک داشتهام و در محافل مختلف در بین اقشار مختلفی از جامعه بودهام. هم به میزان قابل توجهی دیندار دیدهام و هم بیتفاوت و ناباور به خدا. هم در کشورهای مسلماننشین بودهام و هم در میان آنان که در شهرشان مأذنهای برای شنیدن «محمد رسول الله» نیست!
هر چه گذشته تعداد دوستان مذهبیم کم و کمتره شده و به جرات میتوانم بگویم که هیچ کدام از دوستان صمیمیم دیگر مذهبی نیستند! راستش خیلی از دست به ظاهر مذهبیها کشیدهام و آنها فرصت اعتماد کردن به بقیه همکیشانشان را از من گرفتهاند. من دیگر کسی را ندارم که در کنار او مدح علی کنیم و چشمان هر دوی ما از علاقه به حیدر پر از اشک و قلبهایمان پر از ضربان شود. من در میان دوستانم همیشه عباس دیگری هستم به گونهای که خودم هم دیگر چندان نمیدانم که در واقع چه کسی هستم. شرایط زندگی من به گونهای است که یا هیچکس علاقهای به شنیدن ارزشهای من ندارد یا آنها که با این چیزها آشنا هستند در ابتدای هر رویداد یا آشنایی سعی میکنند از من فاصله بگیرند، که خب حق هم دارند! همانگونه که من از مذهبیها فاصله میگیرم بقیه هم لابد حق دارند که از آنها با فاصله بایستند.
از طرف دیگر، ارزشهای من در جامعهای که در آن زندگی میکنم اصلا محلی از اعراب ندارد. به لطف ملتهای مسلمان و خباثتهای بیگانه هم اشتیاقی نمانده که به کسی بگوییم باور کنید ما هم در آن سر دنیا چیزهای جالبی داریم. راستش نه قهر ما اینجا به حساب میآید نه حضور ما! البته این به این معنی نیست که در ایران قهر و حضور ما مهم بود؛ نه! در ایران هم ما قاطی ارقام نمیشدیم! مشکل این است که ما با پذیرفتن این که به حساب نمیآییم باید انتخاب کنیم که کدام کشور دست کم سلامت جانمان در امنیت است!
من این روزها بیشتر از هر چیزی شبیه به بازی شطرنجی هستم که شاه پیدرپی کیش شده و باقی مهرهها الویتشان فقط نجات شاه بوده است. من این روزها در چنان تنهایی عمیقی به سر میبرم که حتی از شرح آن برای بهار و امید هم عاجزم. این روزها من با هر اقلیتی که در هر کجای دنیا دچار نسلکشی میشود الکی الکی احساس همدردی میکنم …
راستی این روزها به چه کسی میتوان گفت دلت برای هیئت و نماز جماعت بدون حرف و نقل تنگ شده؟! به چه کسی میتوان گفت که دلت لک میزند برای دیدن مسجد النبی و هر شب رویای زیارت دوباره امام در نجف را داری؟! مگر شیادان و کاسبان و مزدوران طاغوت دیگر محلی برای ابراز این گونه دلتنگیها باقی گذاشتهاند؟! من روحم در مسجد جمکران و ذهنم در بین ایاک نعبدها گرفتار است. در من بندبند وجودم برای لحظه گفتن لَبَّیکَ الّلهُمَّ لَبَّیک لحظه شماری میکند. چه باید کنم که این گونه نه در غربت دلم شاد و نه جایی در موطن اسلامی دارم؟! چرا هیچ یک از علمای اسلام، چه آنان که در نجف هستند و چه آنان که در قم نشستهاند در هیچ کجای رسالههای عملیهشان ننوشتهاند حکم جوانی که در این شرایط زندگی میکند چیست؟! چرا هیچ فتوایی نیست که در زمان غیبت و در حالی که مسلمین تا یقه در ریا و فساد غرق شدهاند، تکلیف مسلمانی چیست؟!
در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند ان را با لبخند شکاک و تمسخرامیز تلقی کنند؛ زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده و تنها داروی فراموشی توسط شراب و خواب مصنوعی به وسیلهٔ افیون و مواد مخدره است ولی افسوس که تأثیر این گونه داروها موقت است و پس از مدتی به جای تسکین بر شدت درد میافزایند…
صادق هدایت
و شما، ای حضرت حیدر …
ای چشم و چراغ همه پاکیها، ای مبدا و مقصد همه درستیها، ای تبلور عشق در سینه من، جز نام تو و یاد تو هیچ توشهای برایم نمانده است. علی! ای زیباترین اسم و ای یگانه یاور در سختیها، جز مدد تو هیچ راه نجاتی نیست، پس مددی سیدی!
ارسفیورد، نروژ