☎️ سالها پیش دوستی داشتم که در ابتدای جوانی ازدواج کرده بود. پسر جذاب و باهوشی بود. از آنها که هر بار هم که میدیدیاش هیجانی برای پرداختن به علم داشت. مذهبی بود و اهل بگو بخند. چند سالی گذشت. بعد از مدتی دیدمش و از سر و رویش معلوم بود که بلایی سرش آمده. مثل کسی بود که قطار از رویش رد شده باشد. به باورهایش پشت کرده بود. کمخوابی کمترین چیزی بود که چشمهایش نشان میداد. شکست در صورتش هویدا بود. راه که میرفت خستگی از بدنش آویزان بود. از چهرهاش که هیچ، از پشت سرش هم غم نمایان بود. معلوم بود هر چه تلاش کرده راهی برای بیرون رفتن از تنگنای زندگیاش پیدا کند، موفق نبوده. زندگی او پاندولی را یادآوری میکرد که بین غمی جانکاه و خشمی جانفرسا در رفت و آمد باشد.
یکبار وقتی که پاندولش نزدیکتر بود به غم تا خشم، خیلی بیمقدمه گفت: «ولی کسی برای ما بزرگتری نکرد.» من که جا خورده بودم از حرف نابههنگامش، با نگاهی که بخواهد هم کمکی به او کرده باشه هم تقاضای توضیح بیشتری کند به نم چشمانش خیره شدم. حرف زد. و تازه فهمیدم چه بر سرش آمده و عمق فاجعه کجا است. آنچه او از آن به تنگ آمده بود فقط این نبود که طلاقی بین او و همسرش صورت گرفته. بلکه وضعیتی بود که همه را از او و او را از همه جدا کرده بود. بیشتر که توضیح داد، فهمیدم منظورش از بزرگتری، پادرمیانی است. انگار کسی هیچ وقت طرف او را نگرفته بود. میگفت هیچ کس نیامد بین ما پادرمیانی کند. افسار خشم بین ما را بگیرد ببرد گوشهای و آراممان کند و بخواهد با حوصله با هم صحبت کنیم. سوال مهمش این بود که چرا کسی تلفن را برنداشت، زنگ نزد، به آنها نگفت که شما برای هم حیف هستید. جدا نشوید. تلاش کنید، شاید درست شد. مشاوره رفتهاید؟ از این میسوخت که چرا بزرگتری برای بهتر شدن شکر آب بینشان تقلایی نکرده. جوری حرف میزد که حتی راضی بوده پدرش کشیدهای در گوشش خوابنده باشد، ولی خوابنده باشد!
وقتی که آرام شد، گفتم فلانی مگر فرقی هم میکرد؟ گفت نه! ولی اینکه کسی تلاشی برای من نکرد، نمکی شده بر زخمی که هیچگاه خوب نمیشود. همسرم رفت، ولی چرا یکبار به او کسی نگفت حیف نیست میروی؟!