قصه امیر ارسلان، روایتی کوتاه – قسمت اول

🐫 خیلی کم سن و سال بودم که برای اولین بار قصه امیر ارسلان را شنیدم. با این‌که در میان داستان‌های عامیانه فارسی شهرت امیر ارسلان به حسین کرد نمی‌رسد ولی متاع بی‌ارزشی هم در خورجین نقالی‌های فارسی نیست. از میان آن‌چه که به نقیب‌الممالک نسبت داده‌اند، شاید بهترینشان همین امیر ارسلان باشد! داستان از نظر من یک قصه سرگرم‌کننده همراه با ماجراهای حماسی و عاشقانه‌ است. از جزئیات داستان که بگذریم، خلاصه‌اش بنا بر تصحیح رزمی‌پور از نوشته محمد علی نقیب‌الممالک بر این منوال است:

تاجری مصری به اسم خواجه نعمان به قصد هندوستان راهی دریا می‌شود. در میانه راه به جزیره‌ای می‌رسد بکر با چشمه‌های گوارا. تاجر در آن جزیره دختری جوان و صاحب‌جمال را در حال ناله می‌بیند. جویای احوالش می‌شود. دختر هم که از همان ابتدا با قد و قامت و بر و رویش دل خواجه را برده، شرح ماوقع می‌گوید که همسر ملک‌شاه بوده و در پی حمله فرنگیان به روم، از ترس هتک حرمتش در لباس کنیزان درآمده، اسیر شده و سرانجام در مسیر انتقال اسرا به فرنگ، پس از وقفه در این جزیره مشغول تماشا شده و در نهایت از قافله جا مانده. برای چهل روز چیزی جز میوه درختان آن جزیره نخورده و آرزویی جز مرگ نکرده. تاجر که دختر را لعبتی بی‌همتا در شرق و غرب عالم می‌یابد، او را متقاعد می‌کند که با او به مصر برود با پیشنهادی بر این مضمون که اگر چه جاه و مقام قبلی را نخواهد داشت ولی در مصر چندان هم بی‌دولت نخواهد ماند؛ بالاخره از ماندن در جزیره بهتر است.

چند چنان بودی، یک‌چند چنین باش!

هنگامی که کاروان خواجه به مصر می‌رسد و علت بازگشتت از تجارت را جویا می‌شوند، خواجه نعمان می‌گوید که در میانه راه خبردار شده که سام‌خان به دستور پطرس‌شاه فرنگی، ملک‌شاه رومی را کشته و چون کشتی فرنگیان به روی دریا در حال عبور بوده از ترس مال و جانش به مصر بازگشته. خبر که به حاکم مصر می‌رسد به این تدبیر می‌افتد که لشکر آماده کند چرا که اگر فرنگیان توانسته باشند روم را تسخیر کنند ممکن است سر وقت مصر هم بیایند.

در مصر، خواجه نعمان از زن می‌خواهد که با او ازدواج کند. اما زن می‌گوید که از ملک‌شاه باردار است و ممنون می‌شود اگر خواجه یک ماهی تا وضع حمل صبر کند. خواجه چنین می‌کند. از زن پسری به دنیا می‌آید استخوان درشت و خوش سیما با صلابت افراسیاب که از همان ابتدا محبتش در دل خواجه هم می‌افتد. نعمان که می‌داند او فر شاهی دارد اسمش را امیر ارسلان می‌گذارد و بر تربیتش چندان می‌کوشد که تا ده‌سالگی امیر ارسلان بر علوم زمانه مجتهد می‌شود و بر لغت فارسی، عربی و هفت زبان فرنگی مسلط. پسر اما درس و مدرسه را تاب نمی‌آورد و علاقه‌ای به پیشه پدر نشان نمی‌دهد و در عوض، مصرانه تقاضای اسب و مشق شمشیر می‌کند. خواجه که علی‌رقم میلش می‌داند که نمی‌شود شاه‌زاده را در بند تجارت و دکان درآورد مقدر می‌کند تا او آموزش کافی ببیند. امیر ارسلان هم در آداب رزم و سوارکاری چنان استعدادی از خود نشان می‌دهد و چنان ترقی می‌کند که قبل از هجده‌سالگی آوازه‌ی جنگاوریش در تمام مصر و شامات می‌پیچد. ناگفته نماند که ترکیب اندام ورزیده‌ و جمال مادرزادیش دل دختری را نبود که در آن دیار نبرده باشد.

روزی در بیابانی امیر ارسلان با شیری روبه‌رو می‌شود که شکم اسبی را دریده. او بی آن‌که سوار اسب را بیابد با شیر درگیر می‌شود و او را از پای در می‌آورد. پس از آن سوار را می‌بیند که از ترس شیر به بالای درخت فرار کرده. سوار که در واقع حاکم مصر بوده نام و نشان او را می‌پرسد و به او وعده منصبی در حکومت را می‌دهد و از او می‌خواهد که از بارگاه‌نشینان او باشد. فردای آن روز، ارسلان همراه با نعمان بدین منظور به دربار می‌روند که خبر می‌رسد یک کشتی از فرنگ به سرپرستی الماس‌خان با صد نفر همراه در بندرگاه مصر کناره گرفته است. خواجه نعمان که از این خبر آشفته می‌شود اجازه ترک مجلس می‌خواهد که حاکم مصر از آن‌ها می‌خواهد بمانند تا امیر ارسلان مترجم او در گفت‌وگو با فرنگیان باشد.

الماس‌خان نامه‌ای از پطرس شاه فرنگی می‌آورد به این مضمون که فرنگیان هجده سال پیش از این، روم را فتح کردند، ملک شاه را کشتند و حرمش را به اسارت بردند. با این وجود بانوی دربار در خیل کنیزان شناسایی نشده و در جزیره‌ای که کشتی حامل اسرا توقف داشته از آنان جدا شده. فرنگیان مطلع شده‌اند که خواجه نعمان چهل روز بعد، به آن جزیره رسیده، بانوی دربار را خارج کرده، بعدا او را به نکاح خود در آورده در حالی که او آبستن پسری از ملک‌شاه رومی بوده. پطرس‌شاه فرنگی درخواست تسلیم نعمان، همسرش و ارسلان را دارد و چنان‌چه حاکم مصر این گونه نکند قصد آن دارد که به مصر لشکر کشد و مصریان را خانه خراب کند. خواجه نعمان که شاهد این گفت‌وگو بود رنگ از رخسارش می‌پرد، در حالی که چهره امیر ارسلان از شنیدن چنین اخباری پر از خون شده بود. حاکم مصر که از چنین ادعایی تعجب کرده، به وزیرش اشاره می‌کند که نامه چه می‌گوید و وزیر پاسخ می‌دهد که ادعای آن‌ها چنین است و تقاضایشان چنان. حاکم مصر از نعمان می‌پرسد آیا همسر تو بانوی ملک‌شاه است و ارسلان پسر او است؟ که نعمان این ادعا را تکذیب می‌کند که زن زر خرید او بوده و پسر هم از خود اوست. حاکم مصر هم به الماس‌خان می‌گوید آن چه به سمع شما رسیده نادرست بوده و در شهر مصر چنان کسانی نباشند.

پیام حاکم مصر را که ارسلان برای الماس‌خان ترجمه می‌کند، او لبخندی می‌زند و می‌گوید پس ما همین ارسلان پسر نعمان را می‌خواهیم. یا زنده تحویلش دهید یا سرش را همراه با نعمان و همسرش بدهید که من نزد شاه فرنگ ببرم. ارسلان در جواب می‌گوید اویی که طلب می‌کنی من هستم و تو نگاه چپ هم به من نمی‌توانی بکنی. اصلا از کجا می‌دانی که من پسر ملک شاهم؟! که الماس‌خان می‌گوید احوال تو و مادرت از بدو تولدت مو‌به‌مو به ما رسیده و تصویری هم از تو داریم. سپس الماس‌خان تصویر را که به همراه داشته به حاکم مصر نشان می‌دهد. حاکم مصر هم که از مواجهه با این تصویر شگفت زده شده از نعمان می‌خواهد که راست ماجرا را بگوید. خواجه هم داستان واقعی را تعریف می‌کند و با برآشفتگی ارسلان همراه می‌شود.

حاکم مصر از وزیر این مشورت را می‌گیرد که به صلاح کشور است که این سه نفر را تحویل فرنگیان دهد چرا که امنیت مملکت و جان رعیت بیشتر از جان این سه نفر می‌ارزد. حاکم هم رای وزیر را به نعمان می‌گوید و از او می‌پرسد که نظرش چیست. خواجه هم می‌گوید اگر غیرت شما اجازه می‌دهد که نامسلمانان ما سه نفر را بی‌گناه در فرنگ گردن بزنند، رای، رای شماست. حاکم مصر هم پس از کمی تامل، از وزیر می‌پرسد تکلیف چیست؟ وزیر پیشنهاد می‌دهد نعمان و ارسلان را تحویل دهند ولی بانو در مصر بماند که الماس‌خان جواب می‌دهد که همه راه را برای بانو به مصر آمده و در صورت عدم تسلیم او قصد دارد با آن صد نفر همراهش شهر را ویران کند و ارسلان، نعمان و همسرش را به خفت و خاری به فرنگ ببرد.

ارسلان که در میانه این گفت‌وگوهای پرتنش می‌بیند اسم مادرش پی‌درپی می‌آید و این حرامزاده هم این گونه گستاخانه صحبت می‌کند، خون جلوی چشمانش را می‌گیرد و به الماس‌خان می‌گوید تو سگ که هستی که دست مرا ببندی و مادرم را به اسیری ببری!؟ نزاع بالا می‌گیرد و در این میان، بدون آن‌که دیگر از مشاجره ارسلان و الماس‌خان چیزی برای حاکم مصر ترجمه شود، آن دو شروع به رجز خوانی برای یکدیگر می‌کنند تا آ‌ن‌که الماس‌خان شمشیر از نیام بیرون می‌کشد و به طرف ارسلان هجوم می‌آورد. ارسلان اما تا لحظه رسیدنش هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد اما همین که شمشیر نزدیک سرش می‌شود، امیر گیتی‌ستان، ملک ارسلان نامدار برمی‌خیزد، دست الماس‌خان را می‌گیرد، شمشیر را از دستش بیرون می‌کشد و تا قبل از این که اهل دربار بگویند چه می‌کنی با یک ضربه او را به دو نیم تقسیم می‌کند. همین که نعش دوپاره‌ الماس‌خان بر زمین می‌افتد، خبر کشتن ایلچی (الماس‌خان) به اوباش شهر مصر می‌رسد و آن‌ها هم بی‌معطلی به همراهان او حمله می‌کنند جوری که از آن صد تن یک نفر به هزار مشقت می‌تواند فرار کند. …

فلاش‌بک

🎥 با بهمن توی بالکن نشسته‌ایم. هر از گاهی باد ملایمی هم می‌آید. بهمن تی‌شرت بنفش چروکش را مطابق معمول پوشیده و مشغول گپ و گفتیم. در میانه سکوت‌های عجیب و غریبی که معمولا بین مکالمه‌هایمان پیش می‌آید به او می‌گویم:

– بهمن این ویژگی خوب تلگرام یا یوتیوب که ویدیو یا آهنگ را درست از جایی که آخرین بار به آن گوش داده‌ای پخش می‌کند تو را یاد چیزی نمی‌اندازد؟

بهمن نگاه عاقل‌ اندر سفیهی به من می‌کند و همین‌طور خیره می‌ماند. با دیدن چشمان منتظر من سرانجام شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید:

– خب مثل هر سرویس استریمینگ دیگری دارد کارش را درست انجام می‌دهد. حالا چه طور مگر؟!

– من یک کشفی کرده‌ام؛ آدم‌ها هم همین‌طوری هستند! شاید در برخوردهای روزانه متوجه این نشوی ولی اگر کسی را پس از مدت طولانی ببینی، ناخودآگاه می‌روی به حال و هوای آخرین باری که او را دیده بودی. میزانسن سریع تبدیل به چیزی می‌شود که در آن آخرین بار با آن فرد بوده‌ای.

– همم.

– مثلا آن دختری که پارسال برای کار آموزی به آلتو آمده بود و زمستان موقع رفتنش ما را به مهمانی خداحافظی‌اش دعوت کرد را یادت هست؟!

– نگار؟!

– آره، آره، مهمانی‌اش قبل کریسمس بود، جی‌ام‌تی ۵ به گمانم.

– خب؟!

– من تصادفی دیروز موقع برگشتن نزدیک در ب مترو دانشگاه دیدمش. سر صحبت که باز شد قبل از آن‌که بگوید الان کجاست و قبل از آن‌که حتی یادم بیاید که آخرین بار کی او را دیده‌ام بی‌معطلی خنکم شد. یاد برف و تاریکی افتادم. فکر کن وسط ژوئن و چشم در چشم آفتاب بی‌غروب اینجا یک‌دفعه احساس کنی باید که شال‌گردن و دست‌کش داشته باشی!

– خب چی گفت؟! الان کجاست؟ چیکار می‌کنه؟!

– یک جایی نزدیک مونیخ. ولی این مهم نیست. مهم حسی بود که با دیدن او بعد از چند ماه به من دست داد. انگار یک دفعه فلاش‌بک زده باشی به گذشته. قبلا هم این حس برایم پیش آمده بود. مثلا اواخر لیسانس یک بار یکی از دوستان دوره ابتداییم را دیدم و ناخودآگاه هر دویمان مثل همان دوران با هم حرف زدیم! خیلی عجیب بود. یا مثلا یک بار کسی که فقط در سفر عتبات دیده بودمش را تهران رهگذری دیدم و ناخوداگاه احساس زائر بودن پیدا کردم. حس این که الان باید برویم و نزدیک‌ترین آب‌معدنی فروشی سامرا را پیدا کنیم! عجیب نیست؟! برای تو پیش نیامده؟

– چرا! پیش اومده. شاید کم‌تر از تو. ولی چرا می‌گی کشف؟! قبلا مگه تجربه‌ش نکردی؟! چه چیزیش برات تازگی داشت؟!

– راستش تا دیروز هیچ موقع این‌قدر بهش توجه نکرده بودم. یعنی شاید عمق ماجرا و شدت فلاش‌بک اینقدرها قوی نبوده! دیروز به قدری شوکه شده بودم که از مکالمه‌ام با نگار چندان چیزی متوجه نشدم و الان هم یادم نیست که آخر دختر دارد در مونیخ دقیقا چه کار می‌کند!

– ولی مگه چیزی جز مهمونی بود؟ تازه کل ماجرا هم فقط برای یک‌سال پیشه! منظورم اینه نه نگار آدم خاصیه نه زمان اونقدر دور! چه فلاش بک عجیبی برات داشته؟! چرا از دیروز یک‌جور شدی تو؟!

– نه، یک آدم معمولی بود. مثل همه کسایی که در این مدت به اینجا آمدند و رفتند. ولی راستش را بخواهی، آن زمستان، آخرین باری بود که امیدوار بودم. خیلی زمستان دوست‌داشتنی بود، کاش هیچ‌موقع تمام نمی‌شد. یادت نیست چقدر رقصیدم آن شب؟! خیلی علی‌‌بی‌غم‌طور! جشن خداحافظی به این شادی هیچ موقع نرفته بودم. قبلش هم در مترو مدام از سفر پیش رو می‌گفتم. یادت نیست برای هماهنگی کاتج چقدر ذوق و شوق داشتم؟!

– آره خب، ولی؟!

– سفر اسکی، سفر امیدم بود. من با دیدن نگار فقط به سرمای آن موقع پرت نشدم بهمن! من به آغوش گرمی که به نظرم همیشه منتظرم بود فرستاده شدم! نگار مرا به جای عجیبی از زندگیم فرستاد.

– همممم…

– بهمن! خاطرات، قاتل جان آدمند! لطفا امشب دیرتر برو. از دیروز قلبم از هجوم خاطره‌ها دائم در تپش است!

بهمن، نفس عمیقی می‌کشد. سری به نشانه تایید تکان می‌دهد.

– املت؟

– کازابلانکا!