لفظ‌ها

💭 در میان فرهنگ‌ها و زبان‌های مختلف، لفظ‌های گوناگونی برای سلام و احوال پرسی یا چیزهای این چنینی وجود دارد؛ مثلا در فارسی می‌شود با سلام، درود یا صبح بخیر روزت را شروع کنی و با خداحافظ، بدرود یا می‌بینمت هم تمام. در میان مریدان مرتضی علی هم رسم بر این است که پایان مکالمه را با یا علی و جواب علی یارت به پایان ببری. در حقیقت این فرم‌ها حرف‌های زیادی برای گفتن دارند و گاهی می‌شود آدم‌ها را بر اساس نوع لفظی که به کار می‌برند مختصراندازه‌‌ای طبقه‌بندی کرد.

با این وجود، در گذر زمان بعضی از عبارات معنی لفظی خود را از دست می‌دهند یا دچار تغییر می‌شوند یا این‌که اصلا از سکه می‌افتند. مثلا در فارسی یا ابالفضل، إن شاء الله و عزت زیاد به ترتیب دچار این فرایندها شده‌اند. گاهی هر کدام از این فرایندها موقع نوشتن یا صحبت کردن به یک زبان دیگر هم اتفاق می‌افتد. مثلا من هر بار که در انگلیسی از عبارت I was lucky استفاده می‌کنم در فارسی منظورم به لطف خدا بوده و در باورم همیشه به لا موثر فی الوجود الا الله ارجاع داده می‌شده. این اتفاق گاهی هم در برخورد با آدم‌های مختلف به طور متفاوتی رقم می‌خورد. مثلا من هر بار که چیزی شبیه به no worries می‌گویم منظورم در فارسی تهرانی عیب نداره و در لهجه اصفهانی طوری نیست و در رویارویی با آن یار دلنوازم منظورم دقیقا فدای سرت است!

برای من لفظ‌ها و بازی با کلمات و داشتن طیفی از واژگان برای حرف زدن و نوشتن خیلی مهم است. دریغ که بیرون از فارسی دست و پایم عجیب در پوست گردو است و انگلیسی هم توانش آن‌قدرها نیست که باید باشد. بماند که برای از او گفتن و نوشتن در هر زبانی و به طور جهان‌شمولی پای سخن لنگ است و دست واژه کوتاه است. این مشکل هم فقط در مقیاس واژه و جمله نیست که در همه ساخت‌های زبانی خودش را نشان می‌دهد؛ حتی غزلی نیست که در وصف او کامل گردد! شاید اصلا برای وصفش آیه باید نازل شود. چه کنیم که محمد (ص) خاتم النبیین بود و قرآن آخرین منزل آیات وحی!

در باب پناه بردن

🌪️ به نظرم در میان صفت‌های آدمیزاد، این‌که زمانی بخواهد به کسی یا چیزی پناه ببرد، بی برو برگرد جزو فراگیرترین آن‌هاست. در زندگی لحظاتی وجود دارد که آدمی، مستقل از جنس، سن و سال و موقعیتش می‌خواهد به کسی یا چیزی پناه ببرد. فرقی هم نمی‌کند که شاه باشی یا گدا، امیر باشی یا اسیر؛ لاجرم زمانی می‌رسد که باید کسی را برای پناه بردن داشته باشی و گرنه روزگارت سیاه و حالت تباه خواهد شد. این‌که آن پناه باید چه شرایطی داشته باشد را دقیقا نمی‌دانم. فقط می‌دانم که در زندگی افرادی هستند که در مواقع اضطرار دوست دارم به آن‌ها پناهنده شوم. شاید گرهی از کارم باز نشود و مشکلم لاینحل باقی بماند، ولی هم‌صبحتی با آن‌ها یا دست‌کم حضورشان برایم گرم و آرامش‌بخش است. در غیاب افراد، برای بعضی، پناه می‌تواند الکل، سیگار، پیاده‌روی یا موسیقی باشد.

برای من اما همکاری در دانشگاه یا رفیقی آن طرف آب و یا پدربزرگم گاهی محلی برای پناه بردن بوده‌اند. هر گاه که ایشان را پیدا نمی‌کنم، به نوشتن پناه می‌برم. نوشتن برای من چنان است که کودکی پس از زمین خوردن، گریان آغوش مادرش را جست‌وجو می‌کند. بارها نوشته‌ام و بارها منتشر نکرده‌ام، چرا که هدف از نوشتن پناه بردن بوده و نه انتشار. راستش را هم بخواهید، در دنیایی که سعدی و اخوان و شیمبورسکا به خود دیده اصلا بی‌حیایی است که من چیزی منتشر کنم.

حکایت پناه بردن حکایت عجیبی است. از یکی برادران ازری نقل است که روز عاشورا لحظه‌ای رسید که امام به ابالفضل پناه برد. این روزها درک این ماجرا برایم چندان عجیب نیست چرا که حسین (ع) هم یک انسان بود و با این که در آن روز سخت، تمام وجود به او پناه آورد ولی در نهایت حسین به ابالفضل پناهنده شد! پناه آوردن و درد دل گفتن حق هر انسان است. تلخی ماجرا آن جاست که سِرّ لا رَطبٍ وَ لا یَابِس با چاه درد دل می‌کرد …

مرا غرض ز نماز آن بود که پنهانی
حدیث درد فراق تو با تو بگذارم

و گرنه این چه نمازی بود که من با تو
نشسته روی به محراب و دل به بازارم

مولوی
https://youtu.be/2SV2Ar3y8S4

چاه ویل دلتنگی

جان آدمی در گذر زمان زخم‌هایی برمی‌دارد که هرگز التیام نمی‌یابند. زخم‌هایی که همیشه منتظرند تا دهان باز کنند و فرد را چنان به دالان‌های تنگ و پیچ در پیچ درد ببرند که گویی این زخم نه که ده‌ها سال پیش، که همین اکنون ایجاد شده باشد. گاهی اوقات داغ‌هایی به جگر آدمیزاد می‌نشینند که هیچ‌گاه سوختنشان فراموش نمی‌شود که نمی‌شود. داغ‌هایی که همراه صاحبانشان تا گور می‌روند و دست بر قضا هیچ‌گاه هم رفیق نیمه‌ راه از آب در نمی‌آیند! با این حال پس چگونه است که آدم‌ها زنده می‌مانند؟ چه‌طور می‌شود با داشتن این همه زخم کاری به زیستن ادامه داد؟ به نظر من گاهی از اوقات خوشی‌هایی در زندگی پدید می‌آیند که وجودشان سبب می‌شود آدم آن دردها را تحمل کند. کارکرد این خوشی‌ها التیام نیست، که تسکین است؛ جگر سوخته و پاره پاره شده که مرهم ندارد!

من یک بار بغض یک پدر شهید را پس از ۳۰ سال از زمان پرپر شدن پسرش دیدم. به جرات می‌توانم بگویم که آن سکانس، غمگین‌ترین و در عین‌حال دراماتیک‌ترین صحنه‌ای بود که در تمام عمرم دیده باشم بدون آن که در آن کلمه‌ای یا جمله‌ای جاری شده باشد. بغض پدر، با گذشت بیش از سی سال، چنان عمیق بود که انگار همین ساعت پیش به او گفته باشند که حاجی، محسنت در هورالعظیم شهید شد. آه از آن نگاه و فغان از تکان‌دادن‌های سرش از فرط بی‌چارگی و درماندگی! داغ پسر برایش آن‌چنان سنگین بود که حتی لفظی برای گفتن پیدا نمی‌کرد. درد آن‌جاست که پیرمرد در این سن و سال دیگر نمی‌تواند شانه‌ای داشته باشد برای سر گذاشتن بر آن. چه برسد به این که بتواند دردش را برای یک غریبه بازگو کند! یک بار هم برایم ماجرای مردی را گفتند که هیچ‌گاه مذهبی نبوده ولی از یک زمان هر سال شب ۸ محرم مراسم می‌گرفته و عجیب نذر می‌داده. شب هشتم، بنا بر رسم، شب علی‌اکبر حسین است! بعدها فهمیدم که پسر او در تصادف کشته شده و آن مرد باوقار آن‌قدر سخت برش گذشته که هر سال به بهانه پسر حسین، مراسم می‌گیرد و بغض یک‌ساله‌اش را در شب هشتم به اندازه‌ای که بتواند خالی می‌کند. بغضی که از بین نمی‌رود، بلکه جمع می‌شود تا سر موعد مداحی بیاید و چیزی شبیه به این بخواند و مرد زارزار گریه کند و خاطرش کمی تسلا یابد:

زخم شمشیره روی قلبم جیگرم آتیش می‌گیره
بچه‌م از دستم داره میره الهی باباش بمیره
حال من زاره بیا زینب ببین بچه‌م نیمه جونه
کاکل و گیسوش چش و ابروش
کلاه خودش غرق خونه
سر تا پا پیکرش لاله بارونه
 نفساش آتیش فشونه ...

مستقل از دردها و داغ‌های شخصی، گاهی زخم‌هایی به طور اشتراکی فراموش نشدنی هستند. مثل همین ماجرای کربلا که نوعی غم جوشان و فراموش‌نشدنی را بر پیکره‌ معنوی جامعه‌ای باقی‌ گذاشته. کربلا، چنان‌که ما باور داریم و چنان که واقع شده و روایت شده پر است از ماجراهای عاشقانه که هر کدام سال‌ها گریستن را می‌طلبد؛ ماجرای این‌که زنی پس از روز حادثه دیگر نشستن در سایه برایش نشدنی باشد یا مادری هر بار با دیدن آب، خودش از غصه آب شود چیزی نیست که به اندازه کافی برایش مرثیه ساخته باشیم. کربلا آن‌چنان جگرسوز است که چیزی نمی‌تواند آن داغ را از جگر شیعیان بردارد یا تسکینش دهد.

با این وجود نمی‌دانم بنا به دلایل تاریخی یا چه، انگار ما ایرانی‌ها بیشتر هم بلدیم به غم بپردازیم تا شادی! ساختار موسیقی سنتی ما به همراه اشعار و ترانه‌های فارسی همگی بیشتر از آن که محمل شادی باشند، محمل غم هستند. به نظر من حزن و اندوه در جامعه ما چنان بوده که زاینده‌رود در اصفهان مدرن! مردم کنار این بستر حزن و اندوه نه تنها خاطره‌ها و ترانه‌ها ساخته‌اند بلکه حتی کسب و کار هم راه‌ انداخته‌اند! چرا غم اینقدر در همه جای زندگی ما ساری و جاری است؟! چرا ما اینقدر با شادی بیگانه‌ایم؟! چرا شادی در خانه ما را اینقدر کم زده یا اگر هم زده این‌قدر بی‌دوام بوده؟!

همه این‌ها را گفتم که بگویم نه تنها بعضی غم‌ها فراموش‌نشدنی هستند که گاهی این‌ها هم‌بسته هم می‌شوند! از این جنس غم، دلتنگی یک مثال مشخص است. مثلا کم پیش می‌آید که شما دلتنگ علی‌آقا سوپر محله بچگی‌تان شوید ولی کافی است که عزیزی را از دست دهید، آن موقع یکهو می‌بینید دلتان برای علی‌آقا که هیچ، برای پنکه سقفی مغازه‌اش هم تنگ شده و تا به خودت بیایی می‌بینی که چاه دلتنگی چنان عمیق شده که به این راحتی‌ها از آن خارج نخواهی شد. در زندگی هر بار عزیزی را از دست داده‌ام تا ماه‌ها هر شب با سینه‌ای پر درد خوابم برده است. خیلی سخت است دلتنگ عزیزی باشی که دیگر قیود فیزیکی اصلا اجازه دیدنش را به تو ندهد. دلتنگی چاهی است که رفته رفته عمیق می‌شود. گاهی بعضی چیزها دهنه‌چاه را هم می‌بندند و دیواره‌های آن را به سرعت به هم نزدیک می‌کنند جوری که تو در اتاق فراخی چنان احساس خفگی می‌کنی که فرد اعدامی در آخرین لحظه زندگیش احساسی را درک می‌کند.

من در زندگی همیشه در این دالان‌های باریک و پر پیچ و خم غم در حال تردد بوده‌ام و مکرر در مکرر زیر پایم خالی شده و درون چاه‌‌های عمیق دلتنگی افتاده‌ام. دلتنگی چیزی نیست که من انتخابش کرده باشم. دلتنگی سال‌ها پیش خودش با طمع زیادی به سراغ من آمد. در ده سال گذشته من همیشه دلتنگ چیزی بوده‌ام. با این وجود آن‌چه که این روزها تجربه می‌کنم، نوع دیگری است؛ عمقش مانند مثال‌های چاه‌ پتانسیل درس مکانیک کوانتومی بی‌نهایت است و عرضش از بد حادثه به پهنای یک کلاه حصیری است که دختر بلوندی در مزرعه آفتاب‌گردان به سر کرده باشد!

همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت…
و آنچه در خواب نشد چشم من و پروین است

سعدی

فصل عوض میشود
جای آلو را
خرمالو میگیرد
جای دلتنگی را
دلتنگی!

علیرضا روشن

هَوَّنَ عَلَیَّ مَا نَزَلَ بِی أَنَّهُ بِعَیْنِ اللهِ

  • خدایا! از هجوم این حجم از غم، از این همه آواتار سیاه شده و داغ دل خانواده‌های ماتم‌زده فقط به تو پناه می‌برم …
اَللّهُمَّ احْکُم بَیْنَنا وَ بَیْنَ قَوْمٍ دَعَوْنا لِیَنْصُرُونا فَقَتَلُونا ...

تنهای تنهای تنها

من در خانواده مذهبی-سنتی و در یک شهر کوچک به دنیا آمدم. تربیت من در خانواده در بهترین حالت نسخه‌ای بود که پدرم با آن تربیت شده بود. با این تفاوت که تمام تعصب‌ها و رویه‌های غلط پدرم که اتفاقا بعد از انقلاب دامنه‌شان بیشتر شده بود با روش تربیتی سنتی رایج مخلوط شده بود و بر من بیچاره تحمیل میشد. من از همان دوران ابتدایی می‌دانستم که این میان چیزی غلط است. اما این‌که چه چیزی غلط است یا راه چاره چیست را نمی‌دانستم. خصوصا که چندان آزادی و اختیاری هم نداشتم. تقریبا در خانواده ما پدرم کاملا یک‌طرفه برای هر چیزی تصمیم می‌گرفت و مثل حکومت فعلی برای من و بقیه خط و نشان می‌کشید. مثلا یک‌بار در سال‌های آخر دبیرستان تا به صرافت این افتادم که می‌خواهم موسیقی یاد بگیرم چنان الم شنگه‌ای راه انداخت که من بیشتر از آن که از داد و بیداد او بترسم، هاج و واج به دنبال این بودم که آخر مرد، دو دقیقه پایین بیا ببینیم اصلا مشکل چیست و به خاطر چه چیزی این‌گونه هوااااار می‌کشی؟! گاهی فکر می‌کنم آن‌چه در ایران به اسم تشیع این روزها وجود دارد مذهب جعفری نیست. بلکه نوعی از تحجر باقی‌مانده در تار و پود یک فرهنگ در انزوا مانده است که توسط افراد خشک‌مغز سینه به سینه منقل شده.

بَلْ قَالُوا إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَى أُمَّهٍ وَإِنَّا عَلَى آثَارِهِمْ مُهْتَدُونَ ﴿الزخرف ۲۲﴾

پدر من درست مانند پدرش و لابد مانند عمده پدرهای ایرانی در هیچ مقطعی از زندگی تغییر خاصی نکرده و با یک‌دندگی در همه سنین تاخته. از بد حادثه، رفته‌رفته همان چندنفری هم که از آن‌ها حرف‌شنوایی داشت شروع به ترک دنیا کردند و ما را با این عزیز لج‌باز تنها گذاشتند. به نظر من حاکمیت موجود تبلوری از این گونه‌ پدرهای این سرزمین است. هر چه می‌گذرد ریش‌سفیدهای عاقل و دلسوز این حکومت هم سر به تیره تراب و جوان‌ترهای متخصص و اهل کار پا در تلخی مهاجرت می‌گذارند.

سن و سال زیادی نداشتم که متوجه شدم اگر می‌خواهم جامعه بهتری وجود داشته باشد باید در مقیاس فردی سعی کنم اشتباه‌های پدرم را دست کم تکرار نکنم و این بسیار کار سختی است. هر چه زمان می‌گذرد متوجه می‌شوم که خیلی ساده همان اشتباه‌ها را تکرار می‌کنم. من تصمیم گرفتم که برای داشتن «توانایی تغییر کردن» تمام تلاشم را بکنم. برای همین از بین معدود گزینه‌هایی که پیش رویم بود، فیزیک نظری هم‌زمان محبوب‌ترین و میان‌برترین راه برای حضور در فضایی متفاوت برای رشد و تغییر بود. من هیچ‌گاه چیزی را بیشتر از فیزیک نظری دوست نداشته‌ام. البته غیر از کسی که همین چند لحظه پیش از کنارم رفت! اما شاید این علاقه عجیب و غریب من به فیزیک نظری به این خاطر بوده که فرصت تجربه کردن چیزهای دیگر هیچ موقع بدون پرداخت هزینه‌های روانی زیاد برایم مقدور نبوده. شاید من توهم زده باشم اصلا این همه سال! به قول رضا مارمولک، ذهن هوشیارم به دنبال راه میان‌بر بوده در حالی که ذهن ناهشیارم به دنبال راه در رو! بگذریم. این روزها فکر می‌کنم شاید اگر در خانواده متفاوتی به دنیا آمده بودم می‌توانستم فیلم‌ساز خوبی شوم و آن حرفه را به میزان فیزیک نظری دوست داشته باشم. یا اگر در کشور دیگری به دنیا آمده بودم دست کم عناوین بیشتری را می‌دانستم که اصلا بتوانم به آن‌ها فکر کنم در میان این خط‌ها…

به هر تقدیر، فیزیک نظری کارکردش را برای من به درستی به سرانجام رساند. هم ذهن مشتاقم را شلعه‌ورتر کرد هم به من آزادی ترک خانه پدرسالار در سن ۱۸ سالگی و هم ترک کشور پدرسالار در ۲۵ سالگی را عطا کرد. من با همین سن و سال کمی که داشتم تجربه‌های زیادی به نظرم کسب کرده‌‌ام. با همه رنگ آدم سلام و علیک داشته‌ام و در محافل مختلف در بین اقشار مختلفی از جامعه بوده‌ام. هم به میزان قابل توجهی دین‌دار دیده‌ام و هم بی‌تفاوت و ناباور به خدا. هم در کشورهای مسلمان‌نشین بوده‌ام و هم در میان آنان که در شهرشان مأذنه‌‌ای برای شنیدن «محمد رسول الله» نیست!

هر چه گذشته تعداد دوستان مذهبیم کم و کمتره شده و به جرات می‌توانم بگویم که هیچ کدام از دوستان صمیمیم دیگر مذهبی نیستند! راستش خیلی از دست به ظاهر مذهبی‌ها کشیده‌ام و آن‌ها فرصت اعتماد کردن به بقیه هم‌کیشانشان را از من گرفته‌اند. من دیگر کسی را ندارم که در کنار او مدح علی کنیم و چشمان هر دوی ما از علاقه به حیدر پر از اشک و قلب‌هایمان پر از ضربان شود. من در میان دوستانم همیشه عباس دیگری هستم به گونه‌ای که خودم هم دیگر چندان نمی‌دانم که در واقع چه کسی هستم. شرایط زندگی من به گونه‌ای است که یا هیچ‌کس علاقه‌ای به شنیدن ارزش‌های من ندارد یا آن‌ها که با این چیزها آشنا هستند در ابتدای هر رویداد یا آشنایی سعی می‌کنند از من فاصله بگیرند، که خب حق هم دارند! همان‌گونه که من از مذهبی‌ها فاصله می‌گیرم بقیه هم لابد حق دارند که از آن‌ها با فاصله بایستند.

از طرف دیگر، ارزش‌های من در جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنم اصلا محلی از اعراب ندارد. به لطف ملت‌های مسلمان و خباثت‌های بیگانه هم اشتیاقی نمانده که به کسی بگوییم باور کنید ما هم در آن سر دنیا چیزهای جالبی داریم. راستش نه قهر ما اینجا به حساب می‌آید نه حضور ما! البته این به این معنی نیست که در ایران قهر و حضور ما مهم بود؛ نه! در ایران هم ما قاطی ارقام نمی‌شدیم! مشکل این است که ما با پذیرفتن این که به حساب نمی‌‌آییم باید انتخاب کنیم که کدام کشور دست کم سلامت جانمان در امنیت است!

من این روزها بیشتر از هر چیزی شبیه به بازی شطرنجی هستم که شاه پی‌درپی کیش شده و باقی مهره‌ها الویتشان فقط نجات شاه بوده است. من این روزها در چنان تنهایی عمیقی به سر می‌برم که حتی از شرح آن برای بهار و امید هم عاجزم. این روزها من با هر اقلیتی که در هر کجای دنیا دچار نسل‌کشی می‌شود الکی الکی احساس هم‌دردی می‌کنم …

راستی این روزها به چه کسی می‌توان گفت دلت برای هیئت و نماز جماعت بدون حرف و نقل تنگ شده؟! به چه کسی می‌توان گفت که دلت لک می‌زند برای دیدن مسجد النبی و هر شب رویای زیارت دوباره امام در نجف را داری؟! مگر شیادان و کاسبان و مزدوران طاغوت دیگر محلی برای ابراز این گونه دل‌تنگی‌ها باقی گذاشته‌اند؟! من روحم در مسجد جمکران و ذهنم در بین ایاک نعبدها گرفتار است. در من بندبند وجودم برای لحظه گفتن لَبَّیکَ الّلهُمَّ لَبَّیک لحظه شماری می‌کند. چه باید کنم که این گونه نه در غربت دلم شاد و نه جایی در موطن اسلامی دارم؟! چرا هیچ یک از علمای اسلام، چه آنان که در نجف هستند و چه آنان که در قم نشسته‌اند در هیچ کجای رساله‌های عملیه‌شان ننوشته‌اند حکم جوانی که در این شرایط زندگی می‌کند چیست؟! چرا هیچ فتوایی نیست که در زمان غیبت و در حالی که مسلمین تا یقه در ریا و فساد غرق شده‌اند، تکلیف مسلمانی چیست؟!

در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند ان را با لبخند شکاک و تمسخرامیز تلقی کنند؛ زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده و تنها داروی فراموشی توسط شراب و خواب مصنوعی به وسیلهٔ افیون و مواد مخدره است ولی افسوس که تأثیر این گونه داروها موقت است و پس از مدتی به جای تسکین بر شدت درد می‌افزایند…

صادق هدایت

و شما، ای حضرت حیدر …
ای چشم و چراغ همه پاکی‌ها، ای مبدا و مقصد همه درستی‌ها، ای تبلور عشق در سینه من، جز نام تو و یاد تو هیچ توشه‌ای برایم نمانده است. علی! ای زیباترین اسم و ای یگانه یاور در سختی‌ها، جز مدد تو هیچ راه نجاتی نیست، پس مددی سیدی!

ارسفیورد، نروژ

بوی تو می کشد مرا وقت سحر به بوستان

من همیشه در درس‌هایی که قرار بود چیزی را حفظ کنیم زرتم قمصور بود! سخت بود ‌برایم شعری را یا روایتی را حفظ کنم یا تاریخ تولد شیخ اجل را به دقت سال به خاطر بسپارم. از طرف دیگر معلم دینی مریضی داشتیم که عادت داشت به شیوه جنگ‌های نامنظم از ما ناغافل امتحان بگیرد. برای همین من کم‌کم یادگرفته بودم که بهترین راه مقابله با درس حفظی، سحرخیزی و ریختن همه چیز‌ به حافظه کوتاه مدت است. اول صبح آدم هم حواسش جمع است هم تلاش کمتری برای نگه داشتن اطلاعات در مغزش می‌کند.‌ فقط یک شرط دارد و آن این‌که آدمی موفق شود که از خواب هفت‌ْ پادشاه بیدار شود! به هر تقدیر، سحرخیزی کم‌کم تبدیل به یک رویه شد برایم. درست همان‌طور که سهراب سپهری می‌گوید آدم‌ها گاهی از سر جبر عارف می‌شوند! خلاصه در دوران دبیرستان عصرها ریاضی و فیزیک می‌خواندم و سحرها ادبیات و دینی. دانشگاه هم که آمدم تا سال‌‌های آخر لیسانس این عادت همراهم بود. هم‌اتاقی‌های خوابگاهم خیلی خوب این را به خاطر دارند، خصوصا که تجربه نوازش نسیم صبحگاهی را قسمتشان می‌کردم!

روزگاری بر من گذشت؛ آسمان برایم تپید. بد هم تپید! تمام آن انگیزه و توان سحرخیزی را از دست دادم. به خاطر ندارم در‌ دو سال ارشدم صبحی زود از خواب برخاسته باشم. یادش تلخ است؛ دکتر ابراهیمی هر جلسه موقع ورودم به کلاس هشت صبح مکانیک کوانتومی – که دست کم ده دقیقه‌ای دیر رسیده بودم – سری به نشانه تاسف تکان می‌داد! لابد در دلش هم می‌گفت شما کی آدم می‌شوید که به موقع سر کلاس حاضر شوید؟! برایم سخت بود؛ منی که سال‌ها پیش از فجر کاذب، با صورتی آنکادر شده پشت میزم می‌نشستم، در‌ دوران ارشد حسرت بیدار شدن در ساعت هفت را داشتم!

بگذریم! به قول شاهین، آدم اگر شمع درونش خاموش شود کارش تمام است. می‌میرد بی‌آنکه دفن شود و آسودگی نصیبش شود. این روزها مطمئن شده‌ام که این شمع درون هر کس است که هنگام سحر بیدارش می‌کند نه هشدار گوشی! برای سحرخیزی، اگر چوب تر بالای سرت نباشد، فقط یک جور شوق به بیداری می‌تواند کمکت کند؛ شوق نوعی دیدار! و گرنه چه حاجت که آدم ترک رختخواب کند؟! رمضان در پیش است؛ شهر الصیام و القیام و التغییر! رمضان فستیوال سحر است و نجوا و خلوت کردن با خود. أللَّهمَّ إنْ لم تکُن غفرتَ لنا فی ما مضى من شعبان، فاغفِر لنا فی ما بقی منه…

ای گل بوستان سرا از پس پرده ها در آ
بوی تو می کشد مرا وقت سحر به بوستان

هوشنگ ابتهاج

کمدی کرامت انسانی

گاهی وقتا پیش میاد که اطرافیانم بپرسن مهم‌ترین چیزی که سبب شد مهاجرت کنی چیه؟ این روزها اولین جوابم قطعا اینه که خب من اینجا شغل دارم و اونجا نداشتم. اما حقیقت اینه که فکر رفتن از جایی که همه عزیزانت حضور دارن به این سادگی‌ها برای کسی تبدیل به یک رویکرد نمیشه! هر شکلی از مهاجرت، به شدت دردناکه و خیلی از اوقات تبعات برگشت‌ناپذیری داره؛ ندیدن پیر شدن تدریجی پدر و مادر، قد کشیدن بچه‌های فامیل و آشنا و خدایی نکرده، از دست دادن عزیز.

به نظر من، چیزی که سبب میشه که آدم هر روز به رفتن فکر کنه، درد و رنجی هست که ذره ذره و هر روز بهش تحمیل میشه. برای من بی‌احترامی‌هایی بود که بهم می‌شد. این بی‌احترامی‌ها در همه مقیاس‌ها وجود داشت، در مقیاس کشور تا افراد کف خیابون. من فرد مذهبی بودم و همیشه احساس اقلیت بودن داشتم در جامعه‌ای با ظاهری مذهبی و رویه‌ای کاملا شرک‌آلود. این‌قدر که در ایران به خاطر مذهبی بودنم در بین دوستان و آشنایان بهم بی‌احترامی شده، در اینجا، در سرزمین بی‌دین‌ها و بین غریبه‌ها نشده! بگذریم …

با این وجود، شخصا احساس می‌کنم در هیچ‌ جایی به اندازه دانشگاه به من بی‌احترامی نشده! و این ربطی به بهشتی نداره! کلا ساحت دانشگاه در ایران؛ بهشتی و شریف و IPM هم نداره. آه و فغان از IPM و بعضی از اعضای خودخواه و فرصت‌طلبش! نفرت‌انگیزترین آدم‌هایی که دیدم نه در اداره‌های دولتی و نه در کوچه و خیابون، بلکه در ساختار اداری و آموزشی دانشگاه بودند. به قدری از اداره آموزش دانشگاه بهشتی و کارمندان پیر، چرک و بیدادگرش متنفرم که هنوز هم که هنوزه نمی‌تونم ببخشمشون. خدا خانه ظلمشان را ویران کند و برکت را از زندگی خودشان و نسلشان بگیرد!


چیزی که سبب شد این نوشته را بنویسم شروع سال تحصیلی در آلتو است:

اینجا هر موقع درسی ارائه می‌شه، یک صفحه کاملا شسته رفته حاوی اطلاعات مختلف در مورد کم و کیف درس، استاد و بقیه چیزها منتشر میشه. نوع زبان استفاده شده مثل زبان‌ تبلیغ می‌مونه! یعنی تلاش می‌شه که به دانشجو به بهترین شکل ممکن درس رو معرفی کنن تا اگه دوست داشت اون درس رو انتخاب کنه. در ضمن اینجا افراد درس رو جدا و امتحانش رو جدا بر‌می‌دارن! یعنی شما می‌تونید الان درسی رو بردارین و بعدا امتحان اون درس رو بدین. اگر هم نمره خوبی از امتحان نگرفتین، می‌تونید دوباره امتحان بدید! خلاصه که این شما هستید که می‌تونید عملکردتون رو بهتر کنید و اثر این بهبود رو زمانی که برای شما مناسبه در کارنامه ثبت کنید!

جالبه، نه!؟ مقایسه کنید با سیستم آموزشی ایران! بماند که ما در زمان «انتخاب واحد» در بهشتی هیچ‌موقع «انتخابی» اصلا نداشتم و فرایند انتخاب واحدمون رسما یه فرایند اعصاب خوردکن بود که در بهترین شرایط، به انتخاب حداقل درس‌هایی که باید برمی‌داشتیم ختم می‌شد!

توی بهشتی استادی داشتیم که در ادامه از ξ به عنوان اسمش استفاده می‌کنم. یادمه یک بار دکتر ξ برای اینکه پای یکی از دوستانش رو توی دانشکده فیزیک باز کنه، با وجود اینکه خودش آدم تجربی‌کاری نبود، یک درس کاملا تجربی رو ارائه کرد. توی سیستم گلستان، درس به اسم دکتر ξ ثبت شده بود ولی بعدا توسط شخص دیگری تدریس شد که سرانجام یک نفر هم از اون کلاس راضی بیرون نیومد! برای من خیلی عجیب بود که چه‌طور شخصی مثل دکتر ξ که حتی کفش بنددار نمی‌پوشید که بخواد دستش رو به چیزی جز قلم و کاغذ، گچ و تخته و کیبردش بزنه می‌خواد درس تجربی ارائه کنه! برای همین رفتم که ازش در مورد این درس سوال کنم. بزرگوار در حالی که هم‌چون عارفان سالک خیس کامل بود از وضو گرفتن در جواب سوال من چنان پرخاشی کرد که «این چه سوالیه که از من می‌پرسی! هر اطلاعاتی که راجع به این درس هست توی فلان آیین‌نامه هست و چرا نرفتی اصلا اونو بخونی! یعنی چی که شما فکر کردین من قراره جور دیگه‌ای درس بدم و مگه من چه برنامه‌ای می‌تونم غیر از چیز ثبت شده برای تدریس داشته باشم!» شکه شدم!

ξ منو می‌شناخت! شاگرد اول دانشکده شاید نبودم، ولی به قدری درس‌خون بودم که حداقل برای آدمایی مثل دکتر ξ که ملاکشون برای احترام به آدما این چیزهای حقیره، شخص موجهی باشم که سر هیچ و پوچ سرم داد نزنه! اصلا شاید حق با دکتر ξ بود! اما برای دانشجوی لیسانسی که تاحالا نشنیده بود که همچین درسی وجود داره، اونم در حالی که اصلا کسی در مورد سابقه این درس چیزی به خاطر نداشت، خیلی عجیب و غریب بود که اون درس چی قراره باشه. خصوصا که شخصی مثل دکتر ξ قرار بود ارائه‌ش کنه.

اون روز خیلی دلگیر شدم. درست مثل بقیه موارد که دکتر ξ با این مدل برخورد‌هاش دانشجو رو به چشم رعیتی بی‌عار می‌دید که باید تربیتش کرد! با اینکه همیشه تلاش کردم که ویژگی یک فرد رو به جامعه اون افراد سرایت ندم، تمام اون روز حالم از هر چی آدم وضوبگیر بود بهم می‌خورد! باز بگم که من نمازخونم و این شد! نمونه‌هایی مثل حاج ξ دانشکده ما، کافی هستن تا خیلی از آدم‌ها از دین زده بشن! چه کلاه گشادی رفته سر نظام اسلامی ما که عمده سمت‌های موجود رو با این چهره‌ها پر کرده! لابد شما هم میگی که پس چی شد سوال أینَ عمار؟! ها؟! نه آقا، کسی دنبال این چیزها نیست.

بعدها، در دوران کارشناسی ارشد من، باز دکتر ξ استاد دیگه‌ای رو به ما تحمیل کرد. سیلابس درسی که همیشه تدریسش میکرد رو به شیوه‌ای غرض‌ورزانه و با اهداف غیرعلمی و غیرآموزشی تغییر داد و در برابر پرسش‌ دانشجوها جواب «همینه که هست» رو تحویل داد. بهترین فضای آموزشی دانشکده رو به بهانه ایجاد آزمایشگاه جدیدی گرفت و به نفع تصمیم‌های خودش مصادره کرد! جوانکی هم از جایی پیدا کرد و به عنوان محقق پسادکتری گذاشتش مسئول اون آزمایشگاه کذایی. به هر کس هم که آنجا بود گفت یا طرح پژوهشی در اینجا دارید یا دیگه «هررری!». البته نگفت هرری! که ای کاش می‌گفت؛ از جیب خودش -به ادعای خودش- یک قفل اثر انگشتی گذاشت روی در آزمایشگاه و رفت و آمد را محدود کرد به چند نفر نور چشمی. یکی از آن‌ها کسی بود که در عمرش هیچ تجربه کار آزمایشگاهی نداشت ولی خب مرید و مطیع حاجی بود و صدالبته یک بچه‌مثبت!

خلاصه که بعد از گذشت ۴ سال از اون اتفاق، امروز موقع انتخاب درس، یاد همه برخوردهایی افتادم که توی بهشتی با دانشجوها میشد. رفتارهایی که سراسر از بی‌احترامی بودن! یادمه یه بار دانشجویی که به زور درس‌هاش رو پاس می‌کرد ولی به واسطه‌ فعالیت‌های سازمانی که داشت موفق شد به دیدار رهبری بره و اونجا کلی درباره تکریم انسان و کرامت انسانی صحبت کرد. چقدر خنده‌دار! ما توی جامعه‌مون کرامت انسانی رو به غایت لگدمالش کردیم و بعد در موردش سخنرانی می‌کنیم و کوچیک و بزرگمون پشت هر میکروفونی پند و اندرز میدیم که آقا «در حفظ کرامت انسانی کوشا باشید»!

پی‌نوشت:

لَا یُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلَّا مَنْ ظُلِمَ ۚ وَکَانَ اللَّهُ سَمِیعًا عَلِیمًا

حوصله و تمرکز

این روزها به شدت با خودم درگیر هستم! در جدالی بین {سکوت، کار عمیق و بی‌ سر و صدا زندگی کردن} و {آثار باقی‌مانده از آن همه سرکشی و فغان‌هایی در ارتباط‌گری علمی.}

خدا عاقبت به خیرمان کند اما از این به بعد، هر بار دانشجوی تازه‌‌واردی را ببینم به او دیگر نه توصیه می‌کنم که فلان کتاب را بخواند نه بهمان کورس را دنبال کند! به او میگویم صبوری، حوصله، تحمل تلخ‌کامی و سازگاری با شکست‌ها و امید به برخاستن‌ها را تمرین کند! آن‌قدر تمرین بکند که بتواند لااقل به مدت یک روز به چیزی جز مسئله‌اش فکر نکند.

علم و هنرهای رزمی شبیه به هم هستند! هر کدام به ظاهر برای ضربه‌زدن به چیزی ساخته شده‌اند ولی در باطن، مسیرشان تعالی فردی است و شاه‌کلید موفقیت در آن‌ها حوصله!