📖 با سحر در مورد کتابهایی که امسال خواندهایم حرف میزدیم. لیستمان هیچ فصل مشترکی نداشت. نه در عنوان، نه در حال و هوا. ازم پرسید «کدام را خیلی دوست داشتی که من هم بخوانم؟» گفتم شهرهای ناپیدا. فضایی شبیه به هزار و یک شب دارد. با این تفاوت که این بار، جای شهرزاد، مارکو پولو مجبور به قصهگویی شده. خوشش آمد. به لیست گودریدزش اضافهاش کرد.
ناخواسته اما ذهنم به سراغ این رفت که اگر کس دیگری این سوال را پرسیده بود ممکن بود عنوان دیگری را به او میگفتم. نه که شهرهای ناپیدا را دوست نداشته باشم، که اتفاقا خیلی دوست داشتم، اما ممکن بود به فراخور مخاطب، کتاب دیگری که همین قدر زیاد دوستش داشتم را میگفتم. مثلا ممکن بود بگویم مرگ ایوان ایلیچ یا بیگانه. در همین فکر بودم که از خودم پرسیدم به چه کسی بیگانه را میگفتی؟ هر چه گشتم کسی را پیدا نکردم. یا لااقل کسی که سلام علیک نزدیکی داشته باشیم را. از این که کسی دور و برم نبود که به او بگویم چقدر و چرا بیگانه را اینقدر دوست دارم غم خاصی به دلم نشست. احساس تنهایی کردم. از این که دوستی کنارم نبود که در میان اختلاطهای پراکندهمان، صادقانه با ذوق تعریف کنم که چه طور کامو به جای لفاظیهای بی سر و ته، در یک روایات کوتاه و هنرمندانه اَبزورد بودن زندگی را نشان میدهد. در همین فکرها بودم که دیدم سحر میگوید، «هیروشیما عشق من و کلا ترجمههای قاسم روبین از مارگریت دوراس خوب هستند.»
حواسم دوباره برمیگردد پیش سحر. از او میپرسم الان در حال تمام کردن چه کتابی است؟ چیزی که زیاد از شروع کردنش نگذشته باشد. مکثی میکند و میگوید «مجموعه داستانهایی از ناباکوف به اسم بازگشت چورب.» لبخند میزنم. «خواندهای؟» بله. «دوست داشتی؟» راستش نه! نابوکوف، در داستانهای کوتاهش، لابهلای مجموعهای سرشار از جزئیات، سعی میکند اگر شد داستانی هم روایت کند و این برای من آزاردهنده است. لبهایش را جمع میکند، ابروهایش را بالا میاندازد و سرش را به چپ و راست، جوری که نه تایید کرده باشد نه تکذیب، تکان میدهد. «تو چی؟ در حال تمام کردن چیزی هستی؟». کتاب جدید مطر. رفقای من. مطر را خیلی دوست دارم. با شخصیتهای نوشتههایش احساس همذات پنداری میکنم. «چه خوب! وقتی تمام شد خلاصهاش را برایم بگو. شاید من هم مشتاق شدم و خواندمش.» این را که شنیدم ترس مرموزی وجودم را فرا میگیرد. چه چیزی باید از خلاصه کتاب به او بگویم؟ و او چه چیزی از این خلاصه دستگیرش خواهد شد؟
یک بار امیر نادری، تعریف میکرد، اولین طرحی که برای ساخت آب، باد، خاک به تلوزیون ارائه داده بود برگه کاغذی بوده که روی آن یک خط کشیده و روی آن یک بچه در حال دویدن در بیابان. همین و بس. بعدتر این یک تکه کاغد شد آب، باد، خاک. آیا این خلاصه اشتباه بود؟ نه. ناقص بود؟ نه. همه فیلم بود؟ نه! فرق بین خلاصه یا طرح یک اثر هنری با خود اثر در اجرای آن است. در این که چه طور این بچهای که روی کاغذ در بیابان در حال دویدن است تبدیل میشود به آب، باد، خاک. من میتوانستم همان موقع به سحر بگویم که کتاب مطر در مورد سه دوست در تبعید است که به خاطر دیکتاتوری قذافی دیگر به لیبی نمیتوانند برگردند. اما نگفتم و در عوض جواب را به آینده حواله دادم و از آن موقع تا امروز به عریانی و ستر خلاصهها فکر کردم. دست آخر به او نوشتم که رمان مطر را تمام کردم. حیف است که نخوانیاش، اگر میخواهی بدانی در مورد چیست در مورد سه دوست در تبعید است که به خاطر دیکتاتوری قذافی دیگر نمیتوانند به لیبی برگردند.