📸 چند ساعتی از غروب گذشته بود که تصمیم گرفتم از DTU برگردم خانه. در ایستگاه اتوبوس، مشغول خواندن کتاب جدید مطر بودم که چند دانشجو، با شور و غوغای آن سن و سالها، از راه رسیدند و در مسخرهترین و خوشحالترین حالت، شروع به عکس گرفتن با هم کردند، آن هم در آن تاریکی و موقعیت. صدای خندهشان همه را متوجه حضورشان کرد. پیرزنی که چند دقیقهای طول کشیده بود تا روی نیمکت کنارم بشیند، از جا بلند شد و خمیده خمیده و آرام آرام رفت سمتشان. تا به این فکر بیافتم که رفت تا بهشان گیر بدهد، با لبخند ملیحی گفت اگر عکس دست جمعی میخواهید بدهید ازتان بگیرم. دختر آسیای شرقی که پشت سکو بود از بینشان جلو آمد و با لبخند دوربین را به دستش داد. پیرزن، با دستان لرزانش کنون EOS R6 را گرفت و پرسید آیا روی اتوماتیک است و قبل از اینکه جواب را بشنود، چلیک! لبخند بزنید، دوباره! چلیک. دانشجوها خندیدند و وقتی عکسها را دیدند خندهشان بلندتر شد. پیرزن هم خندید. من هم. اتوبوس رسید و همگی سوار شدیم. شبم ساخته شد.
این روزها، هر از گاهی که بخت یاری میکند و موفق میشوم که سرم را از این دریای گهی که درونش غوطهورم بیرون آورم و نفسی بگیرم، خدا را از صمیم قلب شکر میکنم که دیگر در هلسینکی زندگی نمیکنم. مردم اینجا خیلی بیشتر شبیه به آدمیزادند. همان شب، وقتی رسیدم به ایستگاه قطار، دختری که متوجه شده بود خیلی مشغول کتابم، جلو آمد و با لهجه دانمارکیاش گفت آقا قطار رسید، از دستش ندهید. سرم را بالا آوردم و به دنبال خالصانهترین تشکر فقط توانستم بگویم Oh thank you! در مسیر، با اینکه قصه مطر ناخواسته از دنیا جدایم میکرد، هر از گاهی نگاهم را از کتاب میدزدیدم تا دختر را پیدا کنم و دوباره در ذهنم — این بار اما بهتر — ازش تشکر کنم. نه چون به لطفش از قطار جا نمانده بودم. بیشتر برای اینکه او و پیرزن کاری کردند تا دوباره احساس کنم که در بین مردم هستم. سگ بریند به هلسینکی و آدمهایش که شبیه به میلههای فلزی بودند.