🛋
معلم ادبیاتی داشتیم که میگفت مهمترین چیز در جوانی این است که تنهاییهایتان را چه طور مدیریت میکنید. چند سال بعد، وقتی که دوره دبیرستان تمام شد، فهمیدم که آقای معلم بیشتر منظورش از تنهایی، اوقات فراغت بوده. نشان به آن نشان که توصیههایش اشاره به تابستان پیش رو داشت و نه بطن زندگی. در واقع میخواست از سر وظیفهای که به طور خدادادی به دبیران همه زمانها داده میشود، توصیهای به پسرهای تازه بالغ کند که یالقوزها حرارتشان را در باشگاههای ورزشی آزاد کنند نه جای دیگر. وگرنه در مدرسه ما عموما کسی با تنهایی کاری نداشت و اصلا چندان زندگی را درک نکرده بود که بخواهد به ما بگوید سوالهای مهم آن چیست و نستعیذ بالله در پی آن بخواهد جوابی یا سرنخی بدهد. از طرف دیگر، اگر بخواهیم منصف باشیم، آن موقع مدیریت اوقات فراغت هم چندان کاری نداشت؛ یا باید میرفتی در مغازه پدر یا به زور میگذاشتندت کارگاه نجاری یا کمکدست مکانیکی یا اگر متمول بودید کلاس ورزشی یا زبان. اگر هم قسر در میرفتی، بالاخره خانه پدربزرگ، خاله یا عمویی بود که بروی و باقی مانده اوقات فراغتت را خرج کنی. خلاصه آن سالها چندان تنهایی عمیقی اصلا وجود نداشت که بخواهد به عقل معلم ادبیات مدرسه ما — که حقوقش هم چند ماهی عقب افتاده بود — خطور کند. اگر هم تنهایی بود، کوچک بود، از جنس نوجوانی بود. در عوض آدمهای اطرافمان بزرگ بودند و زورشان به تنهایی ما میرسد.
این وضع اما این طور نماند. طولی نکشید که آواره این شهر و آن شهر شدم. آدم زود بزرگ میشود و گاهی زود راهی غربت میشود. شهرها و آدمها تنهاییم را گسترش دادند. رفتهرفته هم قامتم از آدمهایی که در تنهاییها اجابتم میکردند و دوستشان میداشتم بلندتر شد. دیگر آدمهای قبلی نمیتوانستند سهم موثری از تنهایم را کم کنند. دیگر کسی از پس تنهاییهایم برنمیآمد. در فنلاند همیشه تنها بودم. گاهی بیشتر، گاهی کمتر. تنهایی وجههای مختلفی دارد. یک بعد آن این است که در دانشگاه آدمهایی را برای گفتوگو نداشته باشی که چنتهشان پر باشد و سرشان به تنشان گرانی نکند. در فنلاند زمانهایی میتوانستم از تنهایی فرار کنم که با میکو عمیقا درگیر یک مسئله علمی بودیم. تنهایی جنبههای دم دستی هم دارد. مثلا وقتی نمیدانی خطای کدت را چگونه حل کنی و تقریبا کسی هم نیست که از او بپرسی و احساس کلافگی میکنی.
در چند سال گذشته، تنهایی پابهپای من تاخته. با این وجود نمیدانم اگر راینر ماریا ریلکه را پیدا نمیکردم چه طور از این سالهای سخت رد میشدم. و اگر کامو نبود، چه طور خودم را به دست بیقیدی و بیمهری جذاب دنیا میسپردم. ریلکه در مقطعی از عمرم، با نامههایش دریای مواج تنهایی را برایم شکافت و من با آنکه سر تا پا تر شده بودم، مانند پیروان موسی از آن دریا عبور کردم. بعدتر، کامو، پوچی را از تلخی و کرختی به گرما برایم بدل کرد و من لباسهایم را در آن گرما خشکاندم.
تنهایی وجوه پیلافکنی دارد که اگر دیر بجنبی مانند پیتون زردی دورت میپیچند و استخوانهای دندهات را میشکنند. یادم باشد اگر روزی روزگاری معلم ادبیاتم را دیدم به او بگویم که من بعد از آنکه از این شهر رفتم و برای خودم دکتر شدم با سوالی پیش شما برگشتم شبیه به آنچه که میگفتید. فقط ببخشید، تنهاییهای این چنینی را چه کسی برای ما پر میکند؟ خودمان؟ و چگونه؟ و بعد به او بگویم مثلا آنهایی که کسی را ندارند که رویاهای بزرگشان را به آنها بگویند خیلی تنها هستند. یا آدمهایی که کسی را ندارند که در بزنگاههای زندگی، به آنها — مهربانانه — گفتوگوی دلسوزانهای را پیشکش کند خیلی تنها هستند. آقای معلم فارسی، من فکر میکنم، آدمهایی که کسی را ندارند که برایشان بنویسند، خیلی تنها هستند.