🥼 دکترش گفته حداکثر سه ماه! میرزا رضا اما معتقد است که عمر دست خداست، دکترها چرت میگویند. خودش اما اهمیتی نمیدهد. فرقی برایش نمیکند، چه سه ماه چه سی سال. از مطب که آمده بود بیرون، تا سر کار تندتند رکاب زده بود فقط برای این که به جلسهاش با اندرهاس دیر نرسد و زمانی که تا مطب رفته را جبران کند. روز جمعه مسئولیت برگزاری جشن تابستانه ۲۰۲۶ را بر عهده گرفت. قبلش به سم نوشته بود که زمانبندی پروژه را جوری تنظیم کنند که تا سپتامبر پیش رو نتایج اولیه آماده شوند. کارش را مثل هر روز با بگو بخند انجام داد. روزش فرقی با مابقی ایام نداشت. شب هم که به خانه برگشت، مثل همیشه دستش سمت کلید چراغها نرفت. درِ بالکن را چارطاق باز گذاشت، لباسهایش را در آورد. تیشرت نایلونیاش را سمت لباسشویی پرتاب کرد و یک دست لباس نخی به تن کرد و روی کاناپه ولو شد. کاملا از خاطرش پاک شده بود که چهارشنبه دکترش چه گفته بود. روی کاناپه، مطابق هر شب، در حال بالا و پایین کردن اینستاگرام بود که تبلیغ کنسرت شجریان را دید که درست سر کوچهشان میآمد برای اجرا با انوشیروان روحانی. آن هم چه شبی؟ درست شب تولدش! رفت که برای چند نفر بفرستد که اگر دوست دارند این فرصت را از دست ندهند، که حوصلهاش نکشید. لینک برنامه را به تلگرام خودش فرستاد و به شومگردیاش ادامه داد. دستش که خواب رفت، پلیلیست همیشگیاش را گذاشت برای پخش و موبایل را روی سینهاش رها کرد. یک ساعت و نیم بعد که چشمانش را باز کرده بود، تازه آسمان نفتی شده بود. سراغ تلگرامش رفت، دید یک پیام خوانده نشده از حساب دیگرش دارد. ساعت ده و نیم بود. بازش کرد، تبلیغ کنسرت شجریان بود. خوشش آمد. بیمعطلی بلیط ردیف جلو را گرفت. بعدش هم مثل هر شب دیگری بلند شد، مسواک زد و رفت توی اتاقش خوابید. فردا صبحش اما مثل هر روز دیگری بیدار نشد! حیف، گلدانها را فراموش کرده بود که آب دهد…