✉ شیوا،
میپرسی من که نازکنارنجی نبودم. چرا شبیه به کسانی رفتار میکنم که انگار روزهای سخت ندیده!؟
سرگیجه امانم را بریده. روزی دو بار بالا میآورم. صبحها شبیه به کسی که کل شب در رینگ بوکس حریف محمد علی بوده، لت و پار از خواب بیدار میشوم. یک بار که تا دیروقت سر کار بودم و داشتم دست در گردن فرنگی اوق میزدم، مگنوس صدایم را شنیده بوده. پشت در مانده بود که اگر کمکی میخواهم دریغ نکند. در را که باز کردم با لهجه خاص خودش گفت شبیه به آدمهای حامله که هستی، ولی بگو چند شات از چیزی که ترزا آورده بود خوردی؟! خندیدم و گفتم Some food poisoning, I guess! از مهمانی و کلاب رفتن، فقط خماری روز بعد، از الکل فقط تهوع و شکم عرقخوریش و از خانواده فقط خبر فوت اقوام را دارم.
روزها در هپروت کاملی در گردشاند. کارهایم عقب مانده و فرصتها جلوی چشمم تصعید میشوند. در زندگیام هیچ بوی زنانهای نیست. اتاق خوابم بوی بیمارستان میدهد. غذایی که میپزم بوی کاه! مالیخولیا دست بردارم نیست. احساس میکنم زخم روی بازویم به همراه زخم داخل گوشم سه ماه است که خوب نشده. سر شانه همه لباسهایم پر از لکههای سرخ است. روزی دوبار لباس عوض میکنم. حالم از قیافه خودم بهم میخورد. ولی وقتی که به زندگیم نگاه میکنم، میبینم باز قیافهام بهتر است. از نوع بشر متنفرم. از سفیدها و ایرانیها بیشتر. از خودم از همه بیشتر. دیروز کتابم را گم کردم. نمیدانم در کجا. نمیدانم اصلا با خودم برده بودمش سر کار یا نه. امروز ترسیدم که نکند همچین کتابی تا به حال نخریده باشم و خودم را مسخره خودم کرده باشم! از اتوبوس بدم میآید. از پیج جاده. از هر چیزی که تهوعم را بیشتر میکند. از افت و خیز قیمت دلار. از بوی تخم مرغ. از ادویه کاری. از شعرهای فاضل نظری.
الحاصل اینکه، ببخشید، عرضه ندارم که از این چاه ویل خارج شوم.