📓 خرمشهر که آزاد شد، با فائزه و یاسر برگشتند شهر. میدانستند که خانهیشان رمبیده. آمده بودند باقیمانده مدارک و اسنادشان را جمع کنند و برگردند شاهینشهر. از بیرونْ خرابی خانه آنچنان پیدا نبود، اما همین که پا از آستانه داخل گذاشتند، فائزه زد به صورتش و گفت «یا سد عباس! خانه خرابمون کردن که!» سقف آشپزخانه ریخته بود. همین طور بخش زیادی از پذیرایی. یاسر رفت سراغ گنجه. فائزه هم به دنبالش. او ولی آرامآرام پا روی آجر شکستههای سمت اتاقش گذاشت و با حالتی مسخ شده به سمت کمدی رفت که سالها پیش قفلش کرده بود و کلیدش را از بالای پل انداخته بود توی شط. شیشه پنجره بالای کمد شکسته بود. کمد از کمر باز شده بود و بخش زیادی از نوارها، کتابها و آلبومهایی که تنگ هم چیده شده بودند پخش زمین.
یاسر با فائزه جر و بحث میکرد که برو دنبال شناسنامهها. فائزه اما عراقیها را دشنام میداد که این گونه با خانه زندگیشان کردهاند. او ولی خیرهخیره به دفتری نگاه میکرد که داخل آوار پیدا کرده بود. با آستین گرد روی دفتر را پاک کرد. مقابل صورتش گرفت. برایش محترم بود اما از باز کردنش اکراه داشت. فائزه ناراحت آمد داخل اتاق و گفت «اینجا چه کار میکنی؟ نمیدانی شناسنامهها کجان؟» شوکه برگشت و گفت «نه دارم میگردم ببینم لای این کتابا چیز مهمی نباشه» و بلافاصله برای این که نشان دهد دنبال سندی میگردد لای دفتر را باز کرد «ولی بعید میدونم. چیزی که اینجا نی. زیر فرش چه؟ نگاه کردی؟ مامان گاهی اوجا میذاشتش که برگههاش صاف بمونن.» «ها راست میگی، برم ببینم.» این را فائزه گفت و از اتاق رفت. او اما نگاهش به یادداشتی افتاد که سالها پیش قبل از رفتن سهیلا نوشته بود. یادداشت از این قرار بود:
اول فروردین ۵۸
امروز صبح یکی از بهترین حسهای دنیا را تجربه کردم. اینکه صبح بیدار شوی و خانه بوی کسی را بدهد که همه جان تو است. فکر کنم بزرگترین عیدیم را از روزگار گرفتهام. سهیلا هنوز خواب است. باورم نمیشود که اینجاست. ای کاش زندگی همینجا متوقف میشد.
قطرههای اشکش روی دفتر خاطرات چکید. یاد سهیلایی افتاد که دیگر نیست. چشمانش سیاهی رفت. دنیا روی سرش خراب شد طوری که آوارهای خانه به چشمش حقیر میآمدند. جگرش میسوخت. گر گرفته بود که یاسر صدا زد «شناسنامهها را پیدا کردم. بیایید بریم تا از شانس ما سقف نریخته.» فائزه تابلوی وانیکاد را از زمین برداشت و روی کابینت گذاشت. او هم دفتر را هولهولکی زیر بغلش. همراهشان از خانه رفت. تا شاهین شهر، یاسر به فکر این بود که در این اوضاع چه کاسبی راه بیاندازد در شهر غریب. فائزه ناله میکرد که خانه خراب شدیم. اما او لب نزد. فقط و فقط یک سوال بیجواب داشت: سهیلا کجا رفت؟