🛶 او آدم جانَگیری بود. هر جا که میگذاشتیاش به یکی دو سال نمیرسید که مجبور به جابهجایی میشد. هر جا که میرفت اولش خیلی زود جای خودش را باز میکرد ولی به درازا نمیکشید که آنجا برایش تنگ و تاریک میشد و فضای رشد بزرگتری را طلب میکرد. بهنظرم شاید او زیادی از دنیا طلبکار بود! ولی این همه ماجرا نبود. چرا که از آن طرف هم، حتی در کوزهای که برای کوتاهمدتی در آن زندگی کرده بود خیلی زود ریشه میدواند. امر نوستالژیک برای او به صورت مقیاسناوردایی در تمامی مقاطع مختلف عمرش تکرار میشد.
برای آدمهای جانگیرِ ریشهدوان زندگی خیلی جانکاه و پر درد است. یک بار میگفت، آدم نمیفهمد که دقیقا از چه زمانی دیگر برای برداشتن چیزی از قفسهای مادرش را صدا نزده، یا برای باز کردن پیچی پدرش را! آدم متوجه نمیشود که از کی قدش به قدری بلند یا زورش به قدری زیاد شد که دیگر برای رفع حوائجش به آدمهای اطرافش مراجعه نکرده. آدم یکهو به خودش میآید میبیند از معلم ریاضی محبوبش بیشتر ریاضی بلد شده یا از آنهایی که روزی قهرمانشان تصور میکرده جلو زده. آن موقع فکر میکند حالا که قد من بلندتر شده باید از قفسه بالایی چیزی را به کسی بدهم یا سوالی از ساز و کار طبیعت را به یک دانشآموز پاسخ دهم. اما اگر گمان ببرد که کسی نمیخواهدش، آن موقع حس جانگیری بیداد میکند. میخواهد برود و جای بهتری پیدا کند که لااقل اگر نمیگذارند دستی را بگیرد، اجازه دهند که بلندقامتتر شود. دریغ که زمانی میگذرد و روز از نو و جانگیری از نو …