لبه تیز حقیقت

At the very end

مدهوشی

در ساغر تو چیست که با جرعه‌ی نخست
هشیار و مست را همه مدهوش می‌کنی …

اخوان

رویاها

در تقابل با درد یا کلام دیگری

«ما را در غم خود شریک بدانید.» این را پدری گفت که پسرش پیش از این به صاحب عزا گفته بود «خدا به شما صبر دهد. من می‌دانم از دست دادن پدر چقدر سخت است.» اگر از این بگذریم که رسم فتوت ایجاب می‌کرد که پسر برای عرض تسلیت دوشادوش پدرش نزد تازه یتیم شده نرود، چگونه در باورمان می‌گنجد آن که با پدرش به مجلس ختم رفته می‌داند که از دست دادن پدر چه حسی دارد؟ این چه بازی ناجوان‌مردانه‌ای است که ما بیان به درک دردهایی می‌کنیم که هیچ‌گاه تجربه‌اشان نکرده‌ایم؟ ما از کجا می‌دانیم مصیبتی که بر ما وارد نشده چه حسی دارد یا این‌که قرار است تا کجای استخوانمان را بسوزاند؟ آن که به سوگ عزیزی ننشسته چه می‌فهمد از سوختن جگر از پی حادثه؟

به ناز خفته چه داند که دردمندِ فراق
به شب چه می‌گذراند علی‌الخصوص غریب

سعدی

ما چه‌طور روزها یا احوالی را درک می‌کنیم که زندگیشان نکرده‌ایم؟! کسی تعریف می‌کرد که روزی ویتگنشتاین به عیادت دوستی می‌رود، جویای احوالش می‌شود و شخص می‌گوید «حال سگی را دارم که ماشینی از رویش رد شده باشد.» ویتگنشتاین هم بدون تعارف به او می‌‌گوید مرد «تو نمی‌دانی سگی که ماشین از روی رد شده باشد، چه روزگاری دارد!» و این حکایت همه گفت و شنوهای ماست. هر کدام ما از زندگی به نحوی تجربه‌هایی کسب کرده‌ایم که به فراخور آن‌ها هر واژه را به معنایی و مفهومی نظیر می‌کنیم. در خیابان خوابیدن برای کسی که درد بی‌خانمانی را کشیده یک مفهوم، برای آن که در یک شب سرد زمستانی فرد بی‌خانمانی از او طلب غذا کرده یک مفهوم و برای آن که تنها در یک فیلم سینمایی چنین پدیده‌ای را دیده مفهوم دیگری دارد. درک ما از واژه‌ها از فرهنگ‌های لغت نمی‌آید. حس ما از شهرهایی که در آن‌ها زیسته‌ایم از توضیحات آن‌ها در ویکی‌پدیا نشات نمی‌گیرد. ما برای هر واژه، یک معنی، ادراک و حس شخصی داریم و در گفت‌وگوهایمان به این گمانیم که متوجهیم که از چه حرف می‌زنیم. در واقعیت اما ما همواره دچار سوتفاهم هستیم؛ در هر مکالمه، گوینده می‌کوشد برای آن‌چه که منظور دارد عباراتی بیابد تا بیان کند، همان‌طور که شنونده می‌کوشد آن چه که به گوشش رسیده را به تجربه زیسته‌ خودش نظیر کند تا معنا را دریابد. در هر گفت‌وگو، منویات قلبی گوینده نه لزوما در مرحله بیان که در دریافت جور دیگری تحویل گرفته می‌شود. شنونده همیشه مطابق تصویر و تجربه خودش از دنیای بیرون آن‌چه که به گوشش رسیده را ادراک می‌کند. همان‌طور که زمین، بخشی از قامت یک درخت را به عنوان سایه می‌پذیرد. به همین خاطر در هر گفت‌وگو تنها بخشی از منظور ما منتقل می‌شود و در مورد پیام تسلیت آن پسر، هیچش!

حکایت گفتن و جور دیگر شنیدن، حرف تازه‌ای نیست. گریبان‌گیر همه احوال و دوران بشر است. در دوره لیسانس دوستی داشتم که در مجاب کردن اداره آموزش دانشکده برای گرفتن نمره قبولی در درس مکانیک کوانتومی نقل قولی از فاینمن می‌آورد که هیچ انسان سالمی مکانیک کوانتومی را نمی‌فهمد. با این که هم ما، هم اداره آموزش و هم خودش می‌دانست که منظور فاینمن از نفهمیدن مکانیک کوانتومی چیز دیگری است ولی او پایمردانه می‌خواست آن‌چه که فاینمن از نفهمیدن گفته با آن‌چه که او از نفهمیدن کسب کرده یکسان تلقی شود و سرانجام اداره آموزش هم به همین تفسیر برسد. بالاخره از انصاف به دور بود که فاینمن با نفهمیدنش استاد فیزیک شود و این بنده خدا با نفهمیدنش مشروط. طنز و تلخی این ماجرا را که کنار بگذاریم، می‌بینیم این گفت‌وگو بارها در تاریخ تکرار شده. مثال معروفش هم به وقتی برمی‌گردد که دیراک در کمبریج مشغول تدریس بوده و هنگامی که دانشجویی در بیان ناتوانیش از درک معادله‌ای در گوشه راست تخته اظهار می‌کند که «استاد ولی من این معادله را نمی‌فهمم»، دیراک سری به نشانه تاکید تکان می‌دهد و بی‌معطلی درسش را ادامه می‌دهد. دانشجو که ابهامش برطرف نشده و از نفهمیدنش حس بدی دارد، دوباره دست می‌گیرد و می‌گوید «من متوجه این معادله نمی‌شوم»، دیراک هم در جواب با حیرت خاصی بیان می‌کند که او اظهارات آن دانشجو را صرفاً به عنوان اعترافی به واقعیت تفسیر کرده، نه یک درخواست برای توضیح بیشتر یا دعوت به بحث پیرامون ریاضیات آن معادله. این گونه است که وقتی دیراک می‌گوید چیزی را نمی‌فهمد تفاوت دارد با وقتی که من می‌گویم نمی‌فهمم. درست همان‌طور که وقتی من چیزی را دوست ندارم، این دوست نداشتن با دوست نداشتن فرد دیگری متفاوت است، نه تنها در دلیل، که در شدت و اصالت. این تفاوت‌ها جالب‌تر هم می‌شوند وقتی که آدمی به زبانی روی‌ آورد که کمتر از زبان مادری‌اش بر آن تسلط دارد. چرا که هر فرهنگ، گستره متفاوتی از واژگان را به صورت عمومی در اختیار صاحبان آن زبان قرار می‌دهد. شاید شنیده باشید که عرب برای شتر نر یک نام دارد و برای ماده آن نام دیگری، در ماه چهارم حاملگی‌اش به آن یک چیز می‌گوید و وقتی که ضعیف یا قوی است چیز دیگری. همین‌طور برای سفید و غیره ذلک آن. جوری که یادگیری نام‌های یک شتر برای ساکنین کشورهای اسکاندیناوی که هیچ، برای عمده ایرانیان هم دشوار به نظر می‌رسد.

خاطرات

«خاطره می‌تونه شکل یک اتاق رو تغییر بده، می‌تونه رنگ یه ماشین رو تغییر بده و خاطره می‌تونه تحریف بشه. اونا فقط یه نوع تعبیر هستن نه مدرک ثبت‌شده. اونا هیچ ربطی به واقعیت ندارن.»

کریستوفر نولان (لئونارد شلبی، یادگاری)

🧠 خاطرات چیز بسیار عجیبی هستند. این که از کجای ذهن و با چه جزئیاتی به خاطر آدمی می‌آیند هم ممکن است شخص به شخص متفاوت باشد. به طور کلی هنوز کسی نمی‌داند که ساز و کار ثبت و یادآوری وقایع در ذهن ما چگونه است. به نظر من اما با وجود همه پیچیدگی‌ها، یک نکته در مورد خاطرات به شدت مغفول مانده و آن پویایی آن‌هاست!

اغلب مردم گمان می‌کنند که خاطرات، هر چقدر درست یا کامل، وقتی که ثبت می‌شوند دیگر تقریبا دست‌نخورده یک جایی از ذهنشان باقی می‌مانند. اگر هم آفتی برای آن‌ها باشد، گذر زمان است که لابد موجب کم‌ سو شدن داستان و از داست دادن جزئیات بی‌اهمیت آن می‌شود. به این معنا که اکثر آدم‌ها بر این باورند که ذهنشان امانت‌دار خوبی در ثبت حوادث است. برای همین هم اگر احیانا کاهلی از ذهنشان در حفظ و حراست از رویدادها سر بزند، باز شاکله آن رویداد تغییر قابل توجهی نمی‌کند.

برعکس! ذهن انسان در گذر زمان با خاطرات همان کاری را می‌کند که قناد موقع تهیه خمیر هزارلا. در واقع، بدون اجازه ما و سایر افراد حاضر در یک رویداد، ذهن ما به فراخوری که دوست دارد خاطرات را دچار تحریف می‌کند و با زبردستی خاصی نسخه مورد علاقه‌اش را با اصل آن جایگزین می‌کند. اگر خاطره‌ای تعریف نشده باشد، هیچ‌گاه مشخص نیست که اولین بیان آن چقدر با آ‌ن‌چه که فرد دیده و شنیده و ثبت کرده متفاوت باشد.

مدت‌ها به این مسئله فکر می‌کردم تا در یک‌ شعرخوانی، هوشنگ ابتهاج در مورد بیان خاطرات و درستی در خاطره‌نویسی این چنین گفت:

شعرخوانی سایه، سال ۸۸ در دانشکده مطالعات شرقی و آفریقایی لندن (دانشگاه سواس لندن)